• چهار شنبه 19 اردیبهشت 1403
  • الأرْبِعَاء 29 شوال 1445
  • 2024 May 08
یکشنبه 21 فروردین 1401
کد مطلب : 157622
+
-

مهدی بیدی؛ جانباز جنگ تحمیلی که شهید مدافع حرم شد

مردی از تبار سربداران

ی0اد
مردی از تبار سربداران

وقتی خواست برود، هر کدام از وسایلش را به یکی از بچه‌ها داد. لباس بسیجی‌اش سهم علی، پسر بزرگش شد. ساعتش هم به غزل، تنها دخترش رسید. سربند و پلاکش را هم به ایلیا، پسر کوچکش داد. ماند انگشتر نقره‌اش؛ همان انگشتری که یاقوت سبزی داشت و به جای حلقه ازدواج دستش می‌کرد. آن را به بانو داد؛ یادگاری از روزهای خوش زندگی مشترک. مهدی چیز زیادی نداشت؛ یعنی اهل دنیا نبود که بخواهد برای خودش مال و منالی داشته باشد. مرد فعال و زحمتکشی بود و الحق که برای خانواده، کم و کسری نمی‌گذاشت اما اخلاق خاصش این بود که تا وسیله‌ای خراب نمی‌شد دست از سرش برنمی‌داشت. مهدی از جانبازان دوران جنگ بود. شهیدنشدنش در معرکه نبرد غصه‌ای بود که سال‌ها روی سینه‌اش سنگینی می‌کرد. با حمله تکفیری‌ها به سوریه کسب‌وکار و خانواده را رها کرد تا به قول خودش دینی را که به اسلام و اهل‌بیت(ع) دارد ادا کند. این را فرصتی می‌دانست تا به آرزوی دیرینه‌اش برسد؛ از این ‌رو 23خرداد سال95 راهی شد. 28خرداد95 هم به شهادت رسید. «منظر همت» همسر شهید مهدی بیدی خاطرات 20ساله زندگی مشترکش را بازگو می‌کند.

زخمی جزیره مجنون
نامش مهدی بود؛ مردی از تبار سربداران. وقتی 15سال داشت راهی جبهه شد و در جزیره مجنون دچار جراحتی شد که تا وقت شهادت، آن را به یادگار داشت. به‌رغم سن کمش جسارت و رشادت او باعث شده بود بین رزمنده‌ها جایگاه خاصی داشته باشد. وقتی که جنگ تمام شد، او هم مثل هزاران رزمنده دیگر پی سرنوشت خود رفت. به شهر بید، زادگاهش رفت. کسب‌وکاری راه انداخت و بعد هم ازدواج کرد. بانو منظر همت جز خاطره خوش، چیز دیگری از 20سال زندگی مشترکش به یاد ندارد؛ «مرد مهربان و خانواده‌دوستی بود. نمی‌گذاشت آب در دل من و بچه‌ها تکان بخورد. اما از ریخت‌وپاش هم خوش‌اش نمی‌آمد. تا وسیله‌ای به مرز خراب‌شدن نمی‌رسید عوض نمی‌کرد. یک‌ بار به او گفتم که دستی به سر و روی خانه بکشیم یا حداقل دکوراسیون خانه را عوض کنیم. او قبول نکرد. گفت طوری زندگی کن که مردم، آه نکشند؛ شاید کسی وسع مالی نداشته باشد و غصه بخورد.»

دستگیر نیازمندان
مهدی فقط به همسر و فرزندانش تعلق نداشت. او خیلی به پدر و مادرش می‌رسید. حتی برای آسایش آنها خانه‌ای در شهر بید خریده بود تا آنها با پاگذاشتن به دوره سالمندی، راحت‌تر زندگی کنند. برای تامین مایحتاج پدر و مادر بیشتر از جان مایه می‌گذاشت. زیادتر از معمول کار می‌کرد تا مبادا از هزینه زندگی شخصی‌اش کم بگذارد و سر و همسرش بهشان سخت بگذرد. با اینکه خودش در حد متوسط زندگی می‌کرد و درآمد چشمگیری نداشت اما اگر کسی درخواست کمک مالی می‌کرد از زیر سنگ هم شده بود، برایش پول جور می‌کرد. حتی در جواب اعتراض‌های بانو که گاهی به او می‌گفت مگر فقط تو هستی؟ می‌گفت شاید کسی را ندارد که نیازهایش را به من گفته است. او فرهنگ دستگیری از نیازمندان را خیلی خوب در خانواده‌اش جا انداخته است؛ به‌گونه‌ای که حالا بعد از گذشت سال‌ها از نبودنش بانو و بچه‌ها این کار را می‌کنند. آنها کارت نانی را به نیت شهید مهدی بیدی درست کرده و روی آن عکس شهید بیدی را چسبانده‌اند. بانو می‌گوید: «به ازای هر تعداد کارت نان، وجه آن را به نانوای محله می‌دهیم. به خانواده‌های نیازمندی که می‌شناسیم کارت نان داده‌ایم و آنها می‌توانند نان تهیه کنند».

هدیه روز تولد
چهره جدی او در عکس قاب‌گرفته روی دیوار شاید این ذهنیت را ایجاد کند که مهدی از آن مردهای خشک و عصاقورت‌داده باشد اما بانو از خوش‌اخلاقی‌ها و بذله‌گویی‌هایش می‌گوید و اینکه هیچ‌وقت صدایش در خانه بلند نشد و حتی یک ‌بار هم عصبانیتش را ندید. او در طول زندگی مشترکش عادت نداشت نظرش را تحمیل کند و سعی کرده بود روال زندگی را بر پایه مشورت و همفکری پیش ببرد. بانو می‌گوید: «وقتی غزل به سن تکلیف رسید مراسم جشنی گرفت و همه را دعوت کرد. سنگ‌تمام گذاشت. او هیچ‌وقت روز تولد بچه‌ها را فراموش نمی‌کرد. چند روز بعد از شهادت مهدی یکی از دوستانش آمد و هدیه آورد؛ عروسک برای غزل و ماشین بزرگ برای ایلیا. گفت قبل از شهادتش سفارش کرد که اینها را تهیه کنم و به ‌دست شما برسانم. او فکر همه‌‌چیز را کرده بود. حتی در آخرین لحظات زندگی‌اش به فکر هدیه بچه‌ها بود».

وقت رفتن...
وقتی فیلم‌های دفاع‌مقدس را می‌دید گریه می‌کرد. می‌گفت جا ماندم و افسوس می‌خورد. وقتی جنگ‌های نامنظم سوریه شروع شد ‌ساز رفتن زد. خیلی هم دوندگی کرد؛ با اینکه می‌دانست همسرش راضی نیست. بانو لحظه شهادت همسرش را ندیده و آنچه را شنیده روایت می‌کند؛ «وقتی مهدی به سوریه می‌رسد سریع به شهر حلب می‌رود. در آنجا درگیری سختی بوده و حتی فرصت زیارت حرم حضرت ‌زینب(س) را پیدا نمی‌کند. روز 28خرداد برای نماز صبح آماده می‌شود. خانه‌شان روبه‌روی تکفیری‌ها بوده و همین که می‌خواهد اقامه ببندد تک‌تیرانداز به پیشانی او شلیک می‌کند.»

این خبر را به اشتراک بگذارید