«آب زلال حوض یکباره رنگ خون میشد. پتوها سنگین میشدند. تکانشان میدادیم تا خون کمتری داشته باشند و در حوض دوم راحتتر شسته شوند.» این کار هر روز زنان ایثارگری بوده که به شوق پشتیبانی از نیروهای رزمنده در رختشویخانه بیمارستان شهیدکلانتری اندیمشک حاضر میشدند تا دین خود را به میهن اسلامی و سرزمینشان در مقابل جنگی ناخواسته ادا کنند. صغری بستاک، یکی از زنان امدادگر سالهای دفاعمقدس در گفتوگو با همشهری برایمان از احساس تکلیفی میگوید که انگیزه حضور بانوان را در عرصه حمایت از جبههها بیشتر میکرد.
فعالیت رختشویخانه از چه سالی و به چه صورت شروع شد؟
رختشویخانه اندیمشک تقریبا از سال1360راهاندازی شد. اندیمشک از شهرهای نزدیک به جبهههای جنوب بود و به همین دلیل پتوهای رزمندگان را از جبهه به بسیج مسجد میآوردند و بانوان داوطلب پتوها را برای شستوشو به خانه میبردند. بعد تعداد پتوها بیشتر و قرار شد آنها را در جایی نرسیده به سد دز که نزدیک رودخانه بود بشوییم. همسایهها جمع میشدند که در میان آنها مادران، همسران و خواهران شهدا و رزمندگان هم بودند. هر روز با مینیبوسی که کمیته امداد امام(ره) در اختیار ما قرار میداد برای شستن پتوها به نزدیک رودخانه میرفتیم. بعد به درخواست خانمها، محلی در کنار بیمارستان شهیدکلانتری راهاندازی شد که با سرعت بیشتری بتوانیم پتوها و لباسها را برای استفاده مجدد رزمندگان آماده کنیم.
هر روز خانمها برای شستن پتو و البسه رزمندگان میآمدند؟چطور باخبر میشدند؟
بله هر روز میآمدند. تعداد داوطلبها زیاد بود اما محلی که بودیم گنجایش تعداد بیشتر را نداشت. زمان جنگ بود و تقریبا همه خانوادهها یک یا چند عضو از عزیزانشان در جبهه بودند. خانمهایی که برای کمک و پشتیبانی میآمدند هر کدام احساس میکردند این پتو مال بچه خودشان است. همه خانمها داوطلبانه میآمدند. اکثرا خانمها همدیگر را میشناختند یا قوم و خویش بودند و به هم خبر میدادند. صبحها سر ساعت میرفتیم اما عصرها تا وقتی کار بود میماندیم. گاهی تا ساعت 5و زمانی هم که عملیات بود و حجم لباسها و پتوهایی که باید میشستیم بیشتر میشد تا ساعت 6و 7شب هم میماندیم تا کار را تمام کنیم.
از نظر جسمی و روحی خسته نمیشدید؟
به هر حال کار آسانی نبود. شبها از فرط خستگی بیهوش میشدیم، اما صبح دوباره با روحیهای قوی بیدار میشدیم، پختوپز و کارهای خانه را انجام میدادیم و برای رفتن حاضر میشدیم. طبیعی بود که با دیدن پتوها و لباسهای خونی حالمان بد شود اما گروهی از خانمها بودند که حین کار با خواندن اشعار حماسی و محلی و ختم صلوات، شوری در جمع ما ایجاد میکردند. هنوز صدای خوش خانم دریکوند که همسر جانباز و رزمنده بودند در گوشم هست که میخواندند: «یک هزار بار صلوات، بر بوی خوش، روی خوش نام محمد و آل محمد صلوات.» با ریتم خاصی میخواند و همه ما با صدای او صلوات میفرستادیم، روحیه میگرفتیم و لباس میشستیم. اصلا متوجه گذر زمان نمیشدیم. حتی رزمندگانی که البسه را میآوردند میگفتند ما از شما روحیه میگیریم. خانمی بود که او را عمه ملکه صدا میزدیم. نابینا بود و مینشست پای تشت و لباس میشست و اشک میریخت. دو تا حوض بود که به محض انداختن پتوها رنگ خون میگرفت.
حرفهای آزاردهنده هم میشنیدید؟
بله. بعضی از همسایهها و قوم و خویشها میگفتند برای چه لباس خونی میشوید؟ کمر درد و پا درد میگیرید. شیمیایی میشوید و برایتان مشکل بهوجود میآید. اما شنیدن این حرفها برای ما که راهمان را انتخاب کرده بودیم اهمیتی نداشت. این جنگ بر ما تحمیل شده بود. خود را موظف میدانستیم که از اسلام و مملکتمان دفاع کنیم و به امام(ره) لبیک بگوییم. ما هم دینی نسبت به خوزستانمان داشتیم.
تابستانهای اندیمشک خیلی گرم و طاقتفرساست. چطور تحمل میکردید؟
عملیاتها، تابستان و زمستان نداشت. حتی در گرمای 50درجه هم خانمها میآمدند. آقای دریکوند که بعدا شهید شدند، در چند حلب خالی روغن 17کیلویی سیمان و چوب قرار میداد و طنابکشی میکرد که بتوانیم پتو و ملافهها را پهن کنیم. خانمها حین کار با چادر و روسری بودند و اگر ملافهها پهن میشد، چادر را از سر بر میداشتند و با مقنعه و حجاب کامل شستوشوی لباسها را انجام میدادند.
پیش میآمد که بعد از حمله شیمیایی، لباسهایی را بشویید که آلوده به مواد شیمیایی باشد و کسی آسیب ببیند؟
بله. خیلی از این موارد بود. گاهی خانمها دستشان خارش پیدا میکرد و حتی تاول میزد. خب آن زمان هنوز دانش کافی برای جداسازی پتو و لباسهای شیمیایی را نداشتیم و اغلب بدون دستکش لباس و پتوها را میشستیم.
اگر الان زمان به عقب برگردد یا همان روزها تکرار شود باز هم حاضرید در جایی مانند رختشویخانه فعالیت کنید؟
صد درصد. اتفاقا الان باانگیزه بهتری میتوانیم برویم چون آن روزها را تجربه کردهایم و خدا به ما توفیق این حضور را داد. همسرم جانباز نخاعی است و سال 60در عملیات شکست حصر آبادان مجروح شد. ما سال 67ازدواج کردیم.
با اینکه خانوادهام مخالف بودند، ولی با رضایت قلبی تصمیم گرفتم و ازدواج کردیم. خیلی وقتها به او میگویمای کاش میشد به سوریه، عراق و جاهایی که درگیر جنگ هستند میرفتیم تا هم کمک کنیم و هم تجربیاتمان را به دیگران انتقال دهیم. من و همه زنان داوطلب، هیچگاه از کارهایی که کردیم پشیمان نیستیم چون هدفمان رضایت خدا بود.
مکث
کاش یادمانی برای شهدا در رختشویخانه بسازند
بارها انگشت قطع شده میدیدیم یا تکههایی از بدن رزمندگان که معلوم بود صاحب آن شهید شده. با دفتر امامجمعه تماس گرفتیم و پرسیدیم با این تکههای بدن چهکنیم؟ گفتند عین یک شهید باید دفن کنید. در گوشهای از رختشویخانه دفن کردیم اما متأسفانه یادمانی برای آن نساختهاند. هیچ خواستهای نداشته و نداریم و بعد از جنگ حتی حاضر نبودیم از فعالیت خود در این رختشویخانه صحبتی کنیم. فقط یک خواسته داریم که اینجا یادمانی ساخته شود برای آنکه نسل جوان به نقش مردم عادی در حمایت از جبهه آگاه شوند.
گفتوگو با صغری بستاک، امدادگری که همراه بانوان اندیمشکی با شستن لباسهای رزمندگان در رختشویخانه فعالیت میکرد
حکایتی فراموش نشدنی از حوضهای پر از خون
در همینه زمینه :