امان از این بازی مار و پله!
علی عمادی - روزنامهنگار
1. در سریال «یلواستون» وقتی پسرکی یتیم و ندار، از فرط درماندگی به بثی، دختر خانواده داتون، بزرگترین ملاک منطقه یلواستون در مونتانای آمریکا پناه میبرد و از او تقاضای کمک میکند، بثی به او میگوید: «حقیقتی در کل دنیا وجود دارد که تفاوتی نمیکند در کجای آن زندگی کنی، زن باشی یا مرد، همانطور که هزار سال پیش صدق میکرد، امروز هم همان است؛ بچه جان، اگر بهترینها را میخواهی، باید بدانی پولدار شدن 4راه بیشتر ندارد.» پس از آن بثی با همان خونسردی و بدجنسی همیشگیاش آن 4روش را به پسرک میگوید: «اول آنکه ارثی به تو برسد که باید خوابش را ببینی، دوم دزدی کنی که نه توانش را داری و نه صبر و هوش کافی برای آنکه چیزی باارزش بدزدی و آن را درست نگهداری کنی، سوم سخت کار کنی، خیلی خیلی سخت، یاد میگیری، شکست میخوری، بعد بیشتر یاد میگیری و بیشتر شکست میخوری ولی نباید بگذاری هیچوقت کسی از تو جلو بزند.» وقتی پسرک از راه چهارم میپرسد بثی پاسخی میدهدکه خلاصهاش با ادبیاتی که قابل نقل باشد، همان مجیزگویی و یا به قول امروزیها، «پاچهخاری» است.
2. خوبی اینجا در آن است که روشهای ترکیبی زودتر به نتیجه میرسند. مثلا برای برخی که افزون بر مکنت، قدرت هم موروثی است، آن را با دزدی ترکیب میکنند و پدیده «آقازادگی» را میسازند. یا عده دیگری که دستشان از این امکان خالی است، ابتدا با همان خاراندن پاچههای زورمداران شروع میکنند و بعد در فرصت مقتضی، چپاول را در دستور کار قرار میدهند. برای ما آدمهای عادی که نه چشممان از ارث و میراث آب میخورد، نه دستمان به کجی و دزدی میگردد و نه زبانمان به تملق و چاپلوسی میچرخد، راهی نیست جز آنکه دل به همان کار بسپاریم. اما بدیاش در آن است که در این اقتصاد متورم، زندگی ما شبیه بازی مار و پله شده؛ مسیر را یکی و دوتا، با کار و تلاش به هر سختی طی میکنیم، تاس زندگی با بدشگونی ما را از نردبان پیشرفت دور میکند و بعد وقتی تصور میکنیم به خانه آرامش نزدیک شدهایم، میبینیم مار جهش قیمتها ما را به خانه اول بازگردانده است. برای همین است که ناچاریم دوچندان کار کنیم. شیفت اضافه برداریم، 2 یا 3 جا کار کنیم و تازه پس از پایان کار معمول، مسافرکشی کنیم، نه برای آنکه پولدار شویم، فقط سخت میدویم که از بخورونمیر زندگی جانمانیم، و این بازی ناجوانمردانه همچنان سخت ادامه دارد.
3. در یک اقتصاد سالم، کار و تلاش بیشتر افراد جامعه، سطح رفاه را بالاتر میبرد اما بهطور طبیعی قرار نیست همه ثروتمند باشند. این است که در چنین اجتماعی، ساکنان طبقه وسط رشد میکنند، مردمانی که تن بهکار میسپارند ولی نه دستشان به دریوزگی پیش دیگران دراز میشود و نه سرشان از شرمندگی سر و همسر به پایین خم. تورم اما بمبی است زیرپای ساکنان طبقه وسط که پس از انفجار، آنها را به سمت خط فقر و حتی زیر آن پرتاب میکند. مرد رندترها که در تعداد اندکاند با استفاده از نردبانهای 2و4 فرمول جهانی یادشده به سمت بالا خیز برمیدارند و الباقی که عمده هستند گرفتار مارگزیدگی بیارزشی ته مانده پول در جیب میشوند و پایین میروند. این مردمان شریف و زحمتکش توقع زیادی ندارند از همه کسانی که بر آتش اقتصاد میدمند، طلب آنها این است که اگر نمیتوانند این مار مزاحم بر سر راه زندگی را از میان بردارند، دستکم هر روز با سیاستهای نادرستشان آن را فربهتر نکنند تا دهان این اژدها، خانههای بیشتری از معیشت را پر کند و مردمان بیشتری را به پایینتر بکشاند. انتظار زیادی است؟