چه خوش میروی ای دوست به دیدارش
بازخوانی خاطراتی از ثبت عکسی ماندگار از شهید امیر حاج امینی، به مناسبت سالروز شهادتش
مژگان مهرابی- روزنامهنگار
بیسیمچی گردان انصارالرسول لشکر ۲۷ محمدرسولالله(ص) بود؛ یک رزمنده مخلص اما گمنام. معتقد بود هر قدمی برداشته میشود، باید برای خدا باشد. برای همین هم سعی میکرد در خفا به دیگران خیر برساند. همین هم باعث عاقبت بخیریاش شد. امیر میخواست گمنام بماند اما خدا پاداش بندگیاش را خوب داد و عزیزش کرد بین مردم؛ نامش را بر سر زبانها انداخت. آن هم با یک تصویر؛ تصویری که عکاس در لحظه شهادتش گرفت. بارها این عکس را دیدهایم. در مراسم یادبود شهدا و گرامیداشت روزهای دفاعمقدس یا در فضای خانه و ادارهها. همان جوانی که چهره معصومش با خون خضاب شده و لبهایش از شدت عطش خشکیده است؛ شهید امیر حاجامینی. اما بیشتر از آنکه دربارهاش بدانیم تصویرش را میشناسیم. ۱۰اسفند سالروز شهادت اوست. به همین بهانه با برادرش وحید حاجامینی گفتوگو میکنیم.
دو برادر، دو رفیق
پدرش کارمند شرکت زیمنس آلمان بود و مادرش هم خانهدار. ۴برادر بودند. امیر پدرش را خیلی زود از دست داد. در سن 17سالگی؛ درست در برههای که بیشتر از همیشه بهوجودش نیاز داشت. با رفتن پدر؛ مادر شد همهچیز و همه کس تا بچهها یک لحظه کمبودی را احساس نکنند. کودکی امیر اما بیشتر با برادرش وحید گذشت و صمیمیتشان آنها را همیشه همه جا همراه کرده بود؛ مثل دو رفیق شفیق. وحید حالا در سالگرد این برادر رفیقش خاطرات آن دوران را مرور میکند؛«پدرم مرد معتقدی بود. به نماز اهمیت زیادی میداد. من و امیر را هم او مسجدی کرد. حتی نام هر دوی ما را در کلاس قرآن ثبتنام کرده بود. امیر هم اذان میگفت و هم مکبر بود. صدای رسایی داشت.» آنها بعد از فوت پدر همچنان حضور مسجد را در برنامه کاری خود داشتند. این کار به آنها آرامش میداد. خودش میگوید:«بعدها که بزرگتر شدیم در کلاس عقیدتی مسجد شرکت میکردیم. هر از چند گاهی از ما آزمون میگرفتند. یکبار جواب سؤالی را نمیدانستم. از امیر پرسیدم. او هم خندهای کرد و به من تقلب رساند. من امتحان را ۲۰ و امیر ۱۹ شد. او از 20شدن من خیلی خوشحال شد». امیر دانشآموز کوشایی بود اما ترجیح داد بعد از پایان دوره تحصیل پی کسبوکار برود و به قول معروف روی پای خود بایستد. برای همین در کارخانه باتریسازی نور وابسته به صنایع دفاع مشغول شد. بهدلیل دقت نظر و استعداد بالایی که در انجام کارها داشت خیلی زود مورد توجه کارشناسان آلمانی قرار گرفت. برای همین به امیر پیشنهاد دادند که زمینه اعزام به کشور آلمان را برای او فراهم میکنند تا دورههای پیشرفته باتریسازی را یاد بگیرد. اما او قبول نکرد. برادر شهید میگوید:«امیر برای پیشرفت کارش به کلاس زبان آلمانی میرفت. خیلی مسلط آلمانی صحبت میکرد». علاقه زیادی به ایتام داشت و هیچچیز به اندازه شاد کردن آنها خوشحالش نمیکرد. تا جایی که وسع مالیاش اجازه میداد دست دیگران را میگرفت بیآن که کسی متوجه شود. خیلیها بعد از شهادتش متوجه این موضوع شدند چرا که در وصیتنامهاش سفارشهای لازم را به برادرش وحید کرده بود؛«فلان خانواده نیازمند است و مبادا آنها را فراموش کنید.»
قنوت و مناجاتش زبانزد بود
سال ۱۳۶۴ امیر قصد رفتن به جبهه کرد. بدن چابک و هوش بالایی که داشت دلیلی شد تا امیر را بهعنوان مسئول واحد مخابرات انتخاب کنند. فرز بود. با اینکه تجربه حضور در جبهه را نداشت اما موقعیت را خیلی خوب برای فرمانده گردان توصیف میکرد. وحید میگوید:«من قبل از امیر عازم جبهه شدم. او گردان انصار بود و من گردان کمیل. او دونده خوبی بود. در تمرینات نظامی و موقع بالا رفتن از کوه کم نمیآورد. انگار بدنش خسته نمیشد. یکبار برای دیدن او به گردان انصار در اردوگاه کرخه رفتم. رزمندهها تا من را دیدند از روی شباهتمان گفتند حاجی داداشت آمده. بعد یواشکی گفتند تو را به خدا به اخوی سفارش ما را کن. وقتی تمرین میرویم پدرمان را درمیآورد از بس ما را میدواند. البته رزمندهها امیر را با همه سختگیریهایش دوست داشتند. چون خوش اخلاق و خوشرو بود. هر کس برای نخستین بار با او صحبت میکرد شیفتهاش میشد. برای همین از رزمنده و فرمانده تا کاسب و همسایه برایش احترام زیادی قائل بودند». امیر حال عجیبی داشت. وقتی میخواست با خود خلوت کند دست به قلم میشد. برادرها دستنوشتههایش را به یادگار نگهداشتهاند. چند روز قبل از عملیات هم دفترش را برداشت و گوشه دنجی را انتخاب کرد و نوشت؛«از شما خواهش میکنم و میخواهم همیشه چند موضوع را مدنظر داشته باشید. هرگز دروغ نگویید و زود قضاوت نکنید. خوشرو و خوش برخورد باشید و...». انگار خصلتهای خودش را به دیگران گوشزد میکرد. حمید کربلایی یکی از همرزمانش بارها نماز و مناجات او را دیده و تعریف میکند که امیر بهگونهای نیایش میکرد که هر کسی با دیدن حال او منقلب میشد. قنوت امیر زبانزد بود. وقتی دستهایش را بالا میگرفت گویی کسی جلوی روی او قرارگرفته و امیر برای او حرف میزد.
پرواز در لحظه پیروزی
۱۰ اسفند ۱۳۶۵؛ عملیات کربلای ۵. شلمچه ناآرام بود و بیقرار. باز هم میخواست قربانگاه جوانان دیگری شود. گویی خاک شلمچه از خون شهیدان سیرابی نداشت. لحظهای از آتشی که دشمن روی سر رزمندهها میریخت کم نمیشد. امیر، عباس نورمحمدی و محمد پوراحمد جانشین فرمانده گردان و چند نفر دیگر باید به دل خط مقدم میزدند. بچهها راهی شدند. باید بخشی از مسیر را با ماشین و بخشی دیگر را پیاده میرفتند. انفجارهایی که لحظه به لحظه رخ میداد باعث شهادت عدهای از بچهها شد. اما باقی هر طور که بود به خط مقدم رسیدند. هوا روبهروشنی میگذاشت. آنها پشت خاکریز قرار گرفتند. قصدشان تجدید قوا بود. چند عکاس هم در آن بلبشو آمده بودند برای ثبت وقایع جنگ. شاهد ماجرا بودند امیر بیتوجه به اطراف فقط با بیسیم با گردان صحبت میکرد. بارش توپ و خمپاره لحظهای قطع نمیشد. بچهها خسته از ساعتها مبارزه بودند؛ بیشتر از همه چند روز بیخوابی اذیتشان میکرد. پوراحمد دستش را زیر سرش گذاشت تا لحظاتی استراحت کند. امیر هم با چشمهای بیرمق او را نگاه میکرد. در این حین صدای انفجار گوشخراشی زمین و آسمان را در هم کوبید. امیر همانطور که بیسیم در دستش بود لم داده به خاکریز چشمانش را بست. خون صورت مهربانش را پوشاند، سربند یا حسینی که بسته بود هم رنگ سرخ بهخود گرفت. انگار صد سال خوابیده باشد. لبهای خشک او نشان از عطش میداد. نشان از عشق و ارادت به شاهعطشان.
مکث
وجدانم نهیب زد که عکس بگیر
بعد از انفجار مهیب، احسان رجبی این عکس ماندگار را گرفت. عکس دلاوری که ترکش خمپاره جانش را نشانه گرفته بود. سیمای امیر اگرچه قبل از شهادت هم زیبا بود اما حالا انگار آن زیبایی بیشتر به چشم میآمد. امیر حاج امینی بیسیمچی گردان انصار چه عاشقانه پر کشید. شرح آن روز را از زبان خود عکاس بخوانید؛«با انفجار خمپاره ۸۲ کنار بچهها یک مرتبه همه جا زیرورو شد، آن لحظه دنیا جلوی چشمام تاریک شد. همه جا را سیاه میدیدم؛ سعید جانبزرگی یکی از همراهانم با نگرانی تکانم داد و بعد برای اینکه شوک بدهد محکم به پشتم زد، صدایی شنیدم که میگفت «زندهای؟» کمی که دود و غبار پراکنده شد بهخودم آمدم و دیدم هر کس یک طرفی افتاده و در حال جان دادن است. سعید داد زد: «گونی بیارید رو شهید بکشیم»؛ یک لحظه خانوادهاش آمد جلوی چشم ام، انگار صدای وجدانم بود که نهیب میزد، «دوربینرو بردار عکس بگیر...» بهدنبال دوربین گشتم. زیر خاک بود. گوشه بند آن را گرفتم و از زیر خاک کشیدم بیرون، لنزش را تمیز کردم و بدون دقت، در واقع چشم بسته از چهره آرام شهید امینی عکس گرفتم. اینکه عکس اینگونه واضح و شفاف از آب درآمد، عنایت و لطف خدا بود و وجود آن گوهرهای نابی که به خدا و ائمه(ع) متصل بودند.» ناگفته نماند از این عکس برای نخستین بار در سال ۱۳۷۱ که شهدای تفحص را به ایران آوردند قریب به ۶ هزار قطعه چاپ شد.