گشت و گذار در شمخال خراسان رضوی را از دست ندهید
درهپیمایی زیر نور ماه
حسن احمدیفرد
شمخال یک دره پر پیچ و خم 18 کیلومتری است که از روستای شمخال در نزدیک شهر «باجگیران» در انتهای شمالی خراسان رضوی آغاز میشود و تا منطقه «دُرونگر» در نزدیکی شهر «درگز» ادامه دارد. برای رسیدن به این دره، ابتدا باید به شهر «قوچان» در خراسان رضوی سفر کنید. از قوچان تا ابتدای جاده 2 کیلومتری روستای شمخال، 75 کیلومتر راه است. گشتوگذار در این دره یکی از جذابیتهای بینظیر خراسان جنوبی است.
چطور به شمخال برسیم؟
اگر با خودروی شخصی سفر میکنید، میتوانید خودرویتان را در پارکینگهای روستای شمخال که درواقع حیاط خانه اهالی روستاست، بگذارید. این طوری میتوانید بخشهایی از دره را پیمایش کنید و سپس مسیر طی شده را برگردید. اما سفر به این دره پر آب و سرسبز، یک راه معمول دیگر هم دارد.
میتوانید خودرو را در یکی از پارکینگهای شهر قوچان بگذارید و از یکی از مسافربرها بخواهید که شما را به روستای شمخال در ورودی دره برساند و عصر همان روز یا روز بعد، در خروجی دره در منطقه درونگر منتظرتان باشد و شما را به قوچان برگرداند. به عبارت دیگر صبح، سواریهای قوچان میتوانند شما را در کیلومتر 75 جاده قوچان به باجگیران پیاده کنند و عصر همان روز یا فردای آن، در کیلومتر 80 جاده قوچان به درگز، سوار کنند. این طوری هم میتوانید دره را پیمایش کنید و هم نیازی به برگشتن مسیر ندارید.
دیواره قوسی، ورودی دره
باغهای روستای شمخال مثل دیگر روستاهای منطقه، بیشتر درخت سیب دارد. سیبهای سیبستانهای هزارمسجد، مهرماه میرسد و آن وقت است که زیر هر درخت سیب، میشود کپهای از سیبهای سرخ خوش عطر و آبدار را دید که محصول تلاش چند ماهه باغداران هزار مسجدی است.
کمی پایینتر از باغهای شمخال، دره آغاز میشود؛ با تابلوی زردرنگی که احتمالا دههها از عمرش میگذرد و مشخصات مختصری از دره را نوشته است؛ و یکی دو تابلوی دیگر که یادآوری کرده که «طبیعت خانه ماست» و این که «زباله نریزیم و بوته نکنیم». این همه تمهیداتی است که برای حفاظت از این دره دیدنی انجام شده است.
ورودی دره، یک ورودی پهن است. هنوز از چشمههای آب خبری نیست. نیم ساعتی تا رسیدن به چشمهها راه درپیش است. دره شمخال، با دیوارههای بلندش، شناخته میشود؛ دیوارههای بلندی که گاهی تا 200 متر هم ارتفاع دارند.
در شمخال اولین چیزی که نظر طبیعتگردان را به خود جلب میکند، دیوارههای بلند دو طرف دره است و درختها و درختچههای ارس یا سرو کوهی که جابهجای دیوارهها روییدهاند. دره در بین این دو دیواره قرار دارد و گاهی پهن میشود و گاهی باریک. در باریکترین قسمت دره، عرض دره شمخال به کمتر از 10 متر میرسد.
یکی از اولین دیوارهای دره شمخال، دیواره قوسی ابتدای ورودی دره است که چشماندازی زیبا و با شکوه دارد.
درهپیمایی سبک
اولین چشمههای دره، کمی پایینتر از دیواره قوسی قرار دارد. آب چشمهها، حسابی خنک است و در این آفتاب صبحگاهی، حسابی میچسبد. آب چشمهها لابهلای سنگهای کف دره جاری شده و چند جوی آب ساخته است؛ جوهایی که در ادامه به هم متصل میشوند و رودخانه پر آبی را تشکیل میدهند.
دره، در بهار، حسابی سرسبز است و بوی علفهای خیس در هواست. «گزنه»ها هر جای دره روییدهاند و برگهای تیزشان آمده است که پای آدم را خراش بدهد. بوتههای تمشک هم هستند که البته هنوز خبری از میوههای سرخرنگشان نیست. از لای علفهای بلند که رد میشوم، کفشهایم از شبنمهای صبحگاهی خیس میشود. بهار که از راه برسد، هیچ برنامه طبیعت گردی نمیتواند جای درهپیمایی را بگیرد؛ به ویژه اگر این دره، در وسط جنگلهای اُرس(سرو کوهی)، قرار داشته باشد و یک رودخانه هم از وسط آن عبور کند.
سفر به دره شمخال، همه اینها را دارد و میتواند یک درهپیمایی سبک باشد که در آن هم جلوههایی از کوهستانگردی قرار دارد و هم رودخانه گردی.
کتلتخوری با عطر علفهای بهاره
«حمامدره»، تقریبا در وسط دره شمخال قرار دارد و یک شکاف بزرگ طبیعی در دل کوه است و چندین چشمه دارد؛ جایی سرسبز و دیدنی که باریکههای آب، از هر طرفش روی سنگ و صخرهها و خزهها و علفها راهی به پایین باز کردهاند. حمامدره، بهترین جا برای شبمانی در دره شمخال هم هست. حتی در روزهای غیرتعطیل، عده زیادی از گردشگرها، بساطشان را روی سنگ و صخرههای حمامدره، پهن کردهاند، بساطی که از چای آتشی شروع میشود و به جوجهکباب میرسد و متاسفانه اغلب تا قلیان میوهای هم ادامه دارد. حتی تصور این که کسی بوی علفهای باران خورده را با بوی مشمئزکننده توتونهای آن چنانی عوض کند هم، تصور ناراحتکنندهای است.
ناهار را باید همین جا خورد؛ چند تا کتلت خانگی و گوجه سرخ شده است با مقداری خیارشور.
حمامدره، مقصد بسیاری از گروههایی است که برای پیمایش شمخال آمدهاند. گروههایی که خود را با اتومبیل شخصی به روستا رساندهاند، معمولا تا همین جای دره، پیشروی میکنند تا بتوانند به موقع برگردند و برنامه یک روزه خود را به پایان ببرند.
صبحانه زیر درخت سنجد
حوالی 9 و نیم، صبحانه را زیر سایه درخت سنجد کهنسالی میخورم که هنوز در بهار، برگ و بار چندانی ندارد؛ نزدیک ساختمان نیمه کاره زشتی که قرار بوده محلی بشود برای پذیرایی از گردشگران.
صبحانهام چای داغ فلاسک سفری است و نان تازه قوچانی و پنیر گلپایگان. مدتهاست، در سفرهای این چنینی، قید چای آتشی و نیمروی زغالی را زدهام تا دستکم، از این حیث آسیب کمتری به طبیعت بزنم.
وقتی میشود با بیست، سی هزار تومان، فلاسک سفری مناسبی خرید که برای هفت هشت ساعت، آب جوش درون خودش را که به قاعده پنج شش پیاله چای است، داغ نگه میدارد، حیف نیست که برای دو پیاله چای، نیم ساعت چوب جمع کنی و آتش درست کنی و به اندازه یک اجاق، علفها را بسوزانی و تازه دیگران را هم تشویق کنی که کنار اجاق تو، اجاقهای دیگری بنا کنند و آرام آرام، فاتحه طبیعت سرسبز را بخوانند؟
صبحانه را در آرامش کوهستان میخورم و چشمم به دیوارههاست و پرندههایی که لابلای سنگ و صخرههای آن آشیانه کردهاند؛ جایی که دست هیچ بنی بشری به آن نمیرسد.
خوردن صبحانه و دراز کردن پاها، نیم ساعتی بیشتر طول نمیکشد. شکر خدا، هنوز از برنامه عقب نیستم.
از این جا به بعد، بیشتر مسیر یا از دل رودخانه پر آب درونگر میگذرد یا از حاشیه سنگلاخی آن. چارهای نیست، باید با کفش، بزنم به دل رودخانه پر آب و آبهای سردش.
اولین چشمههای دره، کمی پایینتر از دیواره قوسی قرار دارد. آب چشمهها، حسابی خنک است و در این آفتاب صبحگاهی، حسابی میچسبد. آب چشمهها لابهلای سنگهای کف دره جاری شده و چند جوی آب ساخته است
پیچهای بیپایان دره شمخال
از دو آبی به بعد، دره هم عریضتر میشود اما حتی در همین دره عریض هم هوا خیلی زود تاریک میشود. رودخانه هم وارد یک بستر هموار و آرام میشود که تا خروجی دره حوالی روستای «چنار» ادامه دارد. در خروجی دره، شالیزارهای منطقه درونگر قرار دارد که بخشی از برنج خوش عطری را تولید میکنند که با عنوان «برنج کلات» شناخته میشود. شالیزارهای درونگر دیدنیهای سفر به شمخال را کامل میکند. اما فکر کردن به برنج خوش عطر کلات هم دل و دماغ میخواهد و منی که باید دو ساعت دیگر را در تاریکی دره، راه بروم، به هر چیزی فکر میکنم جز به برنج کلات. توی کولهام میگردم و چراغ پیشانی را پیدا میکنم، زیر نور چراغ بهتر میتوانم راهم را بین سنگهای حاشیه رودخانه پیدا کنم. خستگی امانم را بریده است. دلم میخواهد همین حالا در آپارتمانم باشم و چای داغ هورت بکشم و کانال تلویزیون را عوض کنم؛ اما به جای آن، تک و تنها، دارم از دره تاریک شمخال رد میشود که هزار تا پیچ و تاب دارد و انگار اصلا نمیخواهد تمام بشود. هر پیچ دره را به امید آن که آخرین پیچ باشد، رد میکنم اما بعد از آن، باز پیچهای دیگر پیدا میشود و دیوارههایی که هنوز هم بلند هستند. حسابی خسته شدهام و رمقی برای راه رفتن ندارم. به ذهنم میرسد که برگردم و شب را در اردوی دانشآموزان بگذرانم اما اگر رمقی داشته باشم که یک ساعت مسیر طی شده را برگردم، خب میتوانم خودم را به خروجی دره برسانم؛ شاید هنوز راننده جوان قوچانی منتظرم باشد.
هرم آتش در دوآبی
ساعت حوالی 4 و نیم است که به «کبوترخانه» میرسم. کبوترخانه یک منطقه سنگی وسیع و نسبتا مسطح در زیر کوه است و احتمالا به خاطر کبوترهای فراوانی که زیر آن، لانه دارند، به این اسم معروف شده است. دره در این قسمت حسابی سرسبز است. ردیف به هم پیوسته بوتههای تمشک، مثل یک دیواره، رسیدن به لانه کبوترها را سخت کرده است.
طبق برنامه، این ساعت باید به «دوآبی» میرسیدم که یک ساعت و نیم با کبوترخانه فاصله دارد. دوآبی، یک منطقه مسطح وسیع است؛ محل تلاقی رودخانه درونگر با رودخانه دیگری که از ارتفاعات روستای «دُربادام» سرچشمه میگیرد و به دره شمخال میریزد. معلوم میشود، برنامهای که ریختهام، آنقدرها هم دقیق نبوده است. بهویژه که یک ساعتی هم از برنامه عقب هستم. سعی میکنم تندتر راه بروم...
هوا سردتر شده و خورشید دارد غروب میکند که به دوآبی میرسم. یک گروه دانشآموزی در دوآبی چادر زده است. معلوم است میخواهند شب را همین جا بمانند. معلمی که همراه گروه است، پیشنهاد میکند، شب را همانجا بمانم و جلوتر نروم اما نمیشود. نه کیسه خوابی همراهم هست و نه چیزی برای خوردن دارم. تلفن هم که آنتن نمیدهد. چند دقیقهای مینشینم کنار آتش بزرگی که روشن کردهاند، هرم آتش، حسابی گرمم میکند. فلاسکم را از کتری بزرگشان پر از آب جوش میکنم و دوباره به راه میزنم. از این جا به بعد رودخانه شمخال در پرآبترین شکل خود در طول دره ادامه پیدا میکند.
پایین پریدن با کولهپشتی
از حمامدره به بعد، با فرود آمدن از یک نردبان آهنی، منطقه نسبتا بکر دره شمخال آغاز میشود. وجود درختهای گردو، علف خرس، سنجد و بوتههای فراوان تمشک، به این قسمت از دره شکل جنگلی داده است. بویژه که کمی پایینتر، دره کاملا باریک میشود. در این قسمت دره، بیشتر از هر جای دیگر آن، دیوارهها، شکوهی رعب انگیز دارند. کولهام را میاندازم و راه میافتم اما از نردبان آهنی خبری نیست.... شک میکنم که شاید مسیر را اشتباه آمدهام اما اشتباه نکردهام؛ خبری از نردبان نیست که نیست. احتمالا سیلابهای بهاره، نردبان را کندهاند و با خودشان بردهاند. ارتفاع صخرهای که نردبان روی آن نصب بوده، چهار پنج متری بیشتر نیست، اما وجود یک صخره دیگر در نزدیکی این صخره، پایین پریدن از آن را خطرناک میکند. اگر از صخره پایین بپرم حتما با سر میخورم به صخره روبرویی و دخلم در میآید... اطراف را ورانداز میکنم تا راه دیگری برای رسیدن به پایین صخره پیدا کنم. دیوارهها حسابی صاف هستند و به سختی میشود، جای پایی پیدا کرد. اگر بناست پایین بیفتم، ترجیح میدهم از همین ارتفاع چهار پنج متری باشد، نه آن که با بالا رفتن از دیواره و به هوای پیدا کردن مسیری برای پایین رفتن، از ارتفاع ده، دوازده متری پرت بشوم پایین. مستأصل میمانم که چه کنم. اگر طنابی همراه بود، میتوانستم به راحتی از صخره پایین بروم به راهم ادامه بدهم اما طنابی هم ندارم...
نیم ساعتی گذشته اما من همچنان دارم دنبال راهی برای پایین رفتن از صخره میگردم. با احتساب چرتی که در حمامدره زدم و نیم ساعتی که اینجا معطل شدهام، یک ساعتی از برنامه عقب افتادهام. چارهای نیست باید از صخره پایین بپرم. فکری از ذهنم میگذرد. کولهام را از پشتم باز میکنم و دو دستی میگیرم جلوی صورتم. این طوری، خطر کمتری تهدیدم میکنم، چشمهایم را میبندم و میپرم پایین...
میافتم روی بستر شنی پایین صخره و با کوله، محکم میخورم به صخره روبهرو... اما چیزیم نمیشود. کاش این فکر زودتر به ذهنم میرسید. آن طوری لااقل از برنامه عقب نمیافتادم. حالا باید عجله کنم تا به تاریکی نخورم. میزنم به دل آبهای سرد رودخانه.
سکوت ترسناک
در تاریکی صخره صافی پیدا میکنم و مینشینم روی آن. برای خودم چای میریزم و سعی میکنم انرژی از دست رفتهام را جمع کنم. سردم است و پاهایم کرخت شده است. فکر میکنم به اندازه دو تا لگن، توی کفشهایم آب جمع شده است. کفشها را درمیآورم و کناری میگذارم. پاهایم حسابی چروک شده است. در کولهام میگردم و یک جفت جوراب زمستانی خشک پیدا میکنم. جورابها را میکشم به پاهایم تا شاید کمی گرم بشود. چای را داغ داغ هورت میکشم تا گرمم کند. دره به طرز ترسآوری ساکت است. حتی صدای شغالها هم نمیآید که این وقت سال، پر سر و صداتر از همیشه هستند. ماه که آرام دارد بالا میآید، روشنایی مختصری به دره داده است. تا چشم کار میکند، امتداد رودخانه است که زیر نور ماه، برق میزند. خوابم گرفته است، دلم میخواهد روی همین صخره صاف دراز بکشم و بخوابم.
خودم را سرزنش میکنم با آن برنامه ریزیام. سیلابهای بهاره را هم بینصیب نمیگذارم که نردبان آهنی توی مسیر را کنده بودند.
نور تند ماشینی از خم پیچ پیدا میشود و صاف میافتد روی صخرهای که من روی آن نشستهام. خوشحال میشوم که کسی در تاریکی ترسناک دره، پیدایش شده. ماشین از راه باریک حاشیه رودخانه جلوتر میآید. نزدیک صخره ترمز میزند و چراغهایش را خاموش میکند. راننده جوان قوچانی سرش را از پنجره بیرون میآورد و میگوید:
- دیدم نیامدی، حدس زدم توی دره ماندهای. گفتم تا جایی که میشود با ماشین جلوتر بیایم.
بعد ادامه میدهد:
- میبینی ماشینم آنقدرها هم که فکر میکردی، خسته نیست.