در برابر تندباد
شاهین شجریکهن- منتقد
اولین چیزی که از مرور فیلمهای این دوره از جشنواره فیلم فجر در ذهن مخاطب رسوب میکند، تلخی بیپایان زندگیهای روی پرده است. شخصیتهای اغلب داستانها، چه فقیر باشند و چه مرفه، عموماً «گرفتار»ند. مشکل دارند. چرخشان نمیچرخد. سرگشته و تلخکام و بیپناهاند و در محیطی ناشاد و در محاصره آدمهایی ناشادتر زندگی میکنند. اینهمه سرگشتگی و تلخی، در روایت زندگی انسان ایرانی امروزین، از کجا میآید؟ قطعاً بازتابی از واقعیت عینی است، مثل تمام مفاهیم و واقعیتها و پدیدههای دیگری که سینما بازتابشان میدهد و ثبتشان میکند و به حافظه تاریخی میسپارد؛ این هم تکهای از روزنوشت زمانه ماست که در فیلمها منعکس شده و به آیندگان پیام میدهد که ما آدمهای این جامعه و این روزگار چه مردمان تیرهروزی بودهایم. اما آیا ظرافتی هم در روایت این حجم عظیم تلخکامی به کار رفته است؟ هنوز وقتی تکهشعری از اخوانثالث را میخوانیم که «نفس کز گرمگاه سینه میآید برون، ابری شود تاریک...» یا نیمای افسانهای میگوید «خشک آمد کشتگاه من، در جوار کشت همسایه...» به هیچ توضیح بیشتری برای فهم و ادراک تلخکامی و دمسردی مردم آن روزگار نیاز نداریم؛ تمام ناامیدی و تاریکی پنهان در بطن جامعه از لابهلای چند کلمه که بهزیبایی و با فکر کنار هم چیده شدهاند احساس میشود و دستکم حالوهوای زمانه و رنجهای خوابیده در کلمات را میفهمیم. و این تازه شعر است، تنها کلمه است و آوا. چگونه است که سینما با اینهمه ابزار و به یاری تصویر و دیالوگ و موسیقی و جلوههای ویژه میدانی و کامپیوتری (که هر روز هم در فیلمها سنگینتر میشود) از انتقال یک تصویر واقعی و ضمناً خلاقانه و آمیخته به ایجاز و تناسب عاجز است؟
قبول دارم که روزگار تلخیست و در هر گوشه و کناری مشکلی و کمبودی به چشم میخورد، و این هم بدیهیست که سینما و اساساً هنر (مثل ادبیات و شعر) باید راوی صادق دورانش باشد و مشکلات جامعه امروز و دردهای مردم را بازتاب دهد و ثبت کند، از ترکیب بیقواره و بیمعنای «سیاهنمایی» هم بیزارم و هیچ اعتباری برای نظریهپردازان «نیمه پر لیوان» قائل نیستم، اما آیا سینمای امروز ما به شکلی هنرمندانه و سلیس و خلاقانه این تیرگیها و سیاهیها را روایت و تصویر میکند؟ آیا نباید اشارتها و کنایتهای زیبا و پرمعنایی محمل انتقال این مفاهیم باشند و تصویر دوران را با جادوی سینما در هم بیامیزند؟
آنچه از تماشای فیلمهای این دوره در یادها میماند این است که آدم ساکن این جغرافیا در این تکه از تاریخ، سرگشته و ناکام است. پزشک مرفه که زندگی رمانتیک دارد و شام سفارشی را پشت میز ماهونی و در جوار گلدانهای نفیس لاله و زنبق جلوی همسر میچیند، همانقدر ناکام است و در اداره امور روزمرهاش وامانده، که زن معتاد و کارگر بیکار و جوان علاف و سرباز فراری. خانم دکتر ایرانی ساکن فرنگ همانقدر اخمو و افسرده و بیزار از زندگیست که کارتنخواب حاشیه بزرگراه. نه بازپرس و کارمند عالیرتبه دستگاه قضایی لبخندی به لب دارد و نه وکیل بارانیپوش کمحرف. نه مادر ذلیل و توسریخورده از زندگیاش دل خوشی دارد و نه دختر جوان زیبارو و نه خانم مستقلی که تحصیلات و شغل قابلقبولی دارد. همه خسته و عصبی و سرگشتهاند و دنبال چیزی میدوند که گویی حتی رسیدن به آن هم قرار نیست خوشحالشان کند. نباید نگران این تصویر تاریک و پرابهام بود؟