شکوفههای سیب در تندباد جنگ
مریم ساحلی
میگفت: تو چه میدانی، نازکای قلب و معصومیت نگاه دختران و زنان ایرانزمین در هجوم کرکسهای جنگ، چندین و چندهزار زخم برداشته است؟ و خبر نداری از شکوفههای سیبی که در خاک غلتیدند.
و چه میدانی چه فریادهایی در حلقوم مُرد و آسمان از سبعیت چه دیوهایی پرده نیلی شرم بر چهره کشید؟
میگفت: نمیشود «دا» را خوانده باشی و اشک امانت داده باشد، اما تو چه میدانی که چند کتاب نانوشته در پس رنج گران روزها و ساعتها که نه دقیقهها و ثانیههای جنگ گم شده است؟
میگفت: حالا که سالهاست زبانههای آتش به خاکستر نشسته است، چهکسی در پی آینهباران اشک لیلیهاییست که بیخبر از مجنون خویش، لباسهای خونین رزم را در طشتهای بلا چنگ زدند؟ چهکسی میداند در این شستوشوی آسمانی، چندین و چند بغض شکست و چندین و چند کرور اشک با آب درهم آمیخت تا نقشهای خونین مقدس به اعماق نادیده تاریخ بپیوندند و جامهها بر بند رختی هراسان از نفیر جنگ، آفتاب را در آغوش کشند؟
میگفت: یکی باید بنشیند بر بلندای البرز و ستارگانی را صدا بزند که سوسوشان روشنای بیدارباشهای صاحبان دستانی بود که در لغت، امدادگر و پرستار بودند اما بهواقع یاوری همخون بودند که التیامی اگر بود از سرانگشتان مهربان آنان جاری میشد. آنها که رد خونبار عبور گلوله و ترکش را بر پیکر روشن برادرانشان مرهم مینهادند و بر کویر عطشناک حنجرههاشان میگریستند.
میگفت: چهکسی میداند کدام روایتها جاری میشدند در همهمه گنگ زنانی که آذوقه و البسه فراهم میکردند؟ میگفت: این آسمان و زمین بسیار میداند از رنج مردمان نجیب ایرانزمین.
و تو چه میدانی که این حجم عظیم از رنج و رشادت را چه کسانی به یاد دارند و چندین و چند نفر از یاد بردهاند.