• چهار شنبه 5 اردیبهشت 1403
  • الأرْبِعَاء 15 شوال 1445
  • 2024 Apr 24
سه شنبه 14 دی 1400
کد مطلب : 149883
+
-

پای صحبت‌های خانواده شهدای همراه سپهبد قاسم سلیمانی

تا پای جان با مرد میدان

تا پای جان با مرد میدان

الناز عباسیان

این‌روزها دیگر زمستان دوست‌داشتنی نیست؛ با آن دی‌ماه و بامداد روز سیزدهمش؛ سرد، غم‌انگیز و سوزناک. گرچه تقویم‌ها فقط ۲سال از رفتن مرد میدان حاج‌قاسم را نشان می‌دهند، اما گویی ده‌ها سال است که این مرز و بوم بی‌سردار شده. در آن جمعه منحوس در جریان حمله پهپادی آمریکایی‌ها به کاروان حشد‌الشعبی که منجر به شهادت حاج‌قاسم فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و ابومهدی المهندس نایب‌رئیس حشد‌الشعبی عراق شد، ۴نفر از همراهان سردار سلیمانی نیز به شهادت رسیدند. شهید «حسین پورجعفری»، شهید «هادی طارمی»، شهید «وحید زمانی‌نیا» و شهید «شهروز مظفری‌‌نیا» یاران تا پای جان حاج‌قاسم بودند. داغ پرواز غریبانه این عزیزان همیشه بر دل‌ها می‌ماند و اینک در آستانه دومین سالگرد وداع خونین‌شان، پای صحبت‌های این ۴ خانواده شهید نشسته‌ایم.

پای صحبت‌های خانواده شهید شهروز مظفری‌نیا، سرتیم محافظ حاج‌قاسم سلیمانی به او بگویید
پدرش قهرمان بود!


همه خانواده چشم به راه آمدن پسری بودند که قرار بود فرزند سوم شهید «شهروز مظفری‌نیا» باشد،  اما دیدار شهروز و پسرش ماند تا روز قیامت. درست ۳‌ماه و ۱۸‌روز بعد از شهادت سردار سلیمانی و همراهانش ازجمله شهید مظفری‌نیا، سرتیم حفاظت سردار قاسم سلیمانی، پسری به دنیا آمد که یادگار سوم او بعد از 2دخترش شد. شهروز متولد سال‌۱۳۵۷ در قم و ساکن تهران بود. او در سال‌۱۳۸۱ به عضویت سپاه پاسداران درآمد و نیت کرد در این لباس خدمت کند.

داغی گلوله‌ها را حس می‌کردم
سرتیم حفاظت سردار سلیمانی در سفرهای زیادی ازجمله آخرین سفر زمینی‌اش در کنارش بود. سردار بارها مورد سوء‌قصد قرار گرفته بود اما هربار تیرشان به خطا می‌رفت. بعد از شهادت حاج‌قاسم و همراهانش، از یکی از همرزمان‌شان خاطره‌ای از نجات معجزه‌آسای سردار و شهید مظفری‌نیا نقل شده که بازخوانی‌اش خالی از لطف نیست. «مظفری‌نیا»، برادر شهید با اشاره به این موضوع می‌گوید: «گویا در یکی از سفرهایی که حاج‌قاسم به سوریه داشت،  در نیمه‌های شب، شهروز را صدا زده و می‌گوید باید برای شناسایی منطقه‌ای با موتورسیکلت جلوتر برویم. وقتی آنها به آن منطقه می‌رسند، گویا داعشی‌ها متوجه حضورشان شده و آتش سنگینی روی آنها می‌ریزند. آنها مجبور می‌شوند با موتور به سرعت به عقب برگردند. برادرم به همرزمانش گفته بوده در این مسیر، داغی گلوله‌هایی که از اطراف ما می‌گذشت را به خوبی احساس می‌کردیم اما به ما اصابت نمی‌کرد. به‌گفته همرزم برادرم، زنده ماندن حاج‌قاسم و شهروز بیشتر شبیه معجزه بود، زیرا اراده خدا بر این بود که آنها در آن برهه زمانی و آن منطقه به شهادت نرسند.»

این عشق بی‌پایان
چون سرتیم حفاظت بود، در بسیاری از مأموریت‌ها و بازدیدهای سخت و دشوار کنار حاج‌قاسم بود. به هر حال، این کار سخت و پرخطری بود اما حتی یک‌بار هم این مسائل را برای دیگران بازگو نمی‌کرد. برادر شهید با اشاره به این موضوع می‌گوید: «حتی داخل کشور هم وقتی مراسمی برگزار می‌شد، برادرم در برابر عشق و ارادت مردم و گاهی هجوم آنها برای به آغوش‌کشیدن سردار محبوب، باید به‌گونه‌ای از او محافظت می‌کرد تا کسی آسیب نبیند. خاطرم هست حتی یک‌بار در سفر حاج‌قاسم به کرمان، به‌دلیل فشاری که مردم در مراسم ایجاد کرده بودند، دیسک کمر برادرم بیرون زده و مجبور به عمل جراحی و مدتی خانه‌نشینی شد. بعد از عمل با اینکه پزشکان توصیه کردند که از انجام کارهای سخت و پرریسک خودداری کند، اما با عشق و علاقه به‌کار پرخطرش بازگشت. در مأموریتی دیگر هم از ناحیه پا آسیب دید اما سعی می‌کرد به زبان نیاورد و درد را در خودش پنهان می‌کرد.»

برای شهادتم دعا کنید
خواسته همیشه شهروز شهادت بود و حتی از پدر و مادرش می‌خواست تا برای شهادتش دعا کنند. «فاطمه زینلی کهکی»، همسر شهید به این نکته اشاره می‌کند و می‌گوید: «از کارها و مأموریت‌هایش بی‌خبر بودیم. در سال‌های آخر که سمت سر‌تیمی به‌عهده او گذاشته شده بود، سختی‌های کارش مضاعف شده بود. حاج‌قاسم انرژی و توان کاری منحصر‌به‌فردی داشت و شهروز هم برای همراهی چنین شخصیتی باید روحیه و استقامتش را بالا می‌برد. گاهی فقط چند ساعت در خانه حضور داشت و بیشتر ساعت‌ها در مأموریت بود. گرچه حضورش کم اما به بهترین نحو حضور داشت. با نرگس و نیلوفر بازی می‌کرد و آنها را به تفریح و گردش می‌برد. محبتش را رفتاری و کلامی به بچه‌ها نشان می‌داد. همیشه اسباب‌بازی‌های بچه‌ها را به‌صورت هدیه و سوغاتی می‌گرفت و مسئولیت این خرید فقط به‌عهده او بود.»

پدرتان قهرمان بود
غم از دست دادن همسر، آن هم چنین مردی، داغ بزرگی است. اما داغ بزرگ‌تر آن است که تو قرار است بدون همسر، برای فرزندی که هرگز پدرش را ندیده و هنوز متولد نشده، از پدر بگویی. خودش می‌گوید: «توصیف پدر برای علیرضایی که هرگز پدرش را ندیده آسان است، زیرا به او با افتخار خواهم گفت که پدرت قهرمان بود. توصیف پدر برای فرزندانم یعنی اینکه من باید آنها را با مکتب عاشورایی بزرگ کرده و امیدوارم در تربیت دینی آنها موفق باشم و بچه‌ها را ولایی و سرباز  آقا امام زمان (عج) بار بیاورم، ان شاءالله.»


پای صحبت‌های خانواده شهید حسین پورجعفری از نزدیک‌ترین یاران حاج‌قاسم
مخزن‌الاسرار سردار بود!

مثل پروانه دور سردار می‌چرخید؛ یار همیشگی و به قول اطرافیانشان، مخزن‌الاسرار حاج‌قاسم بود. شهید «حسین پورجعفری» رئیس دفتر و همراه همیشگی سردار، یکی از همراهانی بود که در آن حادثه فرودگاه بغداد، همراه حاج‌قاسم آسمانی شد. در شرح صمیمیت و نزدیکی این دو شهید همین را می‌توان گفت که حاج‌قاسم در آخرین جملات وصیتنامه‌اش درباره یار دیرینه‌اش می‌نویسد: «نمی‌توانم از حسین پورجعفری نام نبرم که خیرخواهانه و برادرانه مرا مثل فرزندی کمک می‌کرد و مثل برادرانم دوستش داشتم. از خانواده ایشان و همه برادران رزمنده و مجاهدم که به زحمت انداختمشان، عذرخواهی می‌کنم.»

پروانه‌ای دور سر سردار
ماجرای آشنایی آنها البته به سال‌های دور بازمی‌گردد. او که فروردین سال۱۳۴۲ در گلباف کرمان متولد شد، از جانبازان جنگ تحمیلی بوده و بیش از ۴۰سال همراه و همراز سردار بود. سردار پورجعفری، از سال۱۳۶۱ و عملیات والفجر مقدماتی حضور در جبهه را تجربه کرد و بعد از شرکت در عملیات‌های مختلف در سال۱۳۶۴ مجروح شد و مدتی از جبهه دور ماند. در دبیرخانه لشکر‌۴۱ ثارالله در دوران دفاع‌مقدس فعال بود و کم‌‌کم مسئول دبیرخانه محرمانه لشکر شد. سادگی، صداقت و منظم‌بودن او کافی بود که حاج‌قاسم او را به‌عنوان دوست همیشگی‌اش تا پای جان نگه دارد. تا جایی که ‌حاج‌قاسم او را مثل برادر می‌دانست و همیشه می‌گفت: «حسین مثل پروانه دور من می‌چرخد.» حق داشتند اطرافیان جدی یا به شوخی به حاج‌حسین لقب «مخزن‌الاسرار حاج‌قاسم»، «جعبه‌سیاه حاج‌قاسم» و «یار همیشگی» بدهند.

ناگهان چه زود دیر می‌شود
حاج‌حسین بیان شیرینی داشت و خاطرات روزهای جنگ و بعدتر همراهی با سردار را به زیبایی روایت می‌کرد. از این‌رو خیلی‌ها مشتاق بودند تا پای روایت‌های او بنشینند. «نفیسه پورجعفری»، دختر حاج‌حسین به خاطرات پدر اشاره می‌کند و می‌گوید: «بسیاری به بابا توصیه می‌کردند که خاطراتش را ثبت کند اما ناگهان چه زود دیر می‌شود. بابا همیشه در انتهای صحبت‌هایش به احترام گذاشتن به پدر و مادر توصیه می‌کرد. می‌گفت همه دار و ندار ما پدر و مادر ماست. کافی است مادر دعایمان کند، عاقبت بخیر می‌شویم. این مال و مقام دنیا ارزشی ندارد و برای کسی نمی‌ماند. اما آن دو رکعت نمازی که شما در جوانی می‌خوانید، برابر با صد رکعت نماز من است.»

مهمان داریم
یادش به‌خیر. اهالی خانه حاج‌حسین چه ذوق و شوقی برای آمدن مهمان ویژه‌شان داشتند. مهمان حاج‌قاسم بود که برای افطار دعوت شده بود. همگی دور هم جمع شده بودند. دختر حاج‌حسین به آن روز خاطره‌انگیز اشاره می‌کند: «خاطرم هست صدای اذان که در خانه پیچید، سجاده‌ها پهن شد و حاج‌قاسم به نماز ایستاد و دیگران پشت سرش اقتدا کردند. آن‌شب بعد از افطار، حاج‌قاسم به همه ما یک به یک انگشتری هدیه داد.»

آرامش قبل از توفان
حاج‌حسین از هر سفری که بازمی‌گشت، بچه‌ها دوره‌اش می‌کردند و به شکرانه بازگشتش مهمانی می‌دادند. پدر مثل همیشه از خاطرات سفر می‌گفت، اما این خاطرات تلخ و دلهره‌آور بودند. پدر از بی‌رحمی‌های داعش می‌گفت، از تجاوز به نوامیس مقابل چشم مردان، از سربریدن مردان مقابل چشمان کودکان و زنان و صدها وحشی‌گری داعش... از سوء‌قصدهایی که به آنها شده بود اما خواست خدا این بوده که آنها برای ریشه‌کن کردن داعش زنده بمانند. دخترش می‌گوید: «این اواخر که حضور داعش کم‌رنگ شده بود، همه ما آرام گرفته و خوشحال بودیم. اما حالا که فکر می‌کنم، آرامش قبل از توفان بود.»

داستان استرس‌های مکه
زهرا قاسمی، همسر شهید هم به یکی از شیرین‌ترین خاطرات زندگی مشترک‌شان اشاره می‌کند و می‌گوید: «چند سال پیش که عازم حج شدیم، به او از حفاظت محل کارش گفته بودند، ممکن است در عربستان دستگیر شوی. اما همراهم آمد. در فرودگاه مکه استرس شدید داشتم که مبادا او را دستگیر کنند و برایش سوره الرحمن را خواندم و فوت کردم. خدا را شکر به‌ خیر گذشت. وقتی هر روز برای انجام مناسک حج به مسجدالحرام می‌رفتیم، با هم در جایی قرار می‌گذاشتیم تا با هم سوار اتوبوس شویم. شب اول خیلی دیر کرد و من احساس کردم که او را دستگیر کردند. اما همین که خواستم به هتل برگردم و به مسئول کاروان بگویم، دیدمش. گفت به خدا راه بسته بود و هر کاری کردم نشد برسم. گرچه پر از استرس بودیم، اما بهترین خاطراتمان به این سفر حج بازمی‌گردد.»

نزدیک بود شهید بشیم...
در میان خاطرات حاج‌حسین خاطره جالبی برای جمع تعریف شده که بازخوانی آن خالی از لطف نیست. سرلشکر حسنی سعدی، به نقل از حاج‌حسین اینگونه تعریف می‌کند: «روزی در منطقه‌ای در سوریه حاجی خواست با دوربین دید بزنه، خیلی محل خطرناکی بود. من بلوکی رو که سوراخی داشت، بلند کردم که بذارم بالای دیوار که دوربین استتار بشه. همین که گذاشتمش بالا، تک‌تیرانداز بلوک رو طوری زد که تکه‌تکه شد ریخت روی سر و صورت ما. حاجی کمی فاصله گرفت. خواست دوباره با دوربین دید بزنه که این‌بار، گلوله‌ای نشست کنار گوشش روی دیوار، خلاصه شناسایی به خیر گذشت. بعد از شناسایی داخل خانه‌ای شدیم برای تجدید وضو، احساس کردم اوضاع اصلا مناسب نیست؛ به اصرار زیاد حاجی رو سوار ماشین کردیم و راه افتادیم. هنوز زیاد دور نشده بودیم که همون خونه در جا منفجر شد و حدود 17نفر شهید شدند. بعد از این اتفاق حاجی به من گفت: حسین امروز چندبار نزدیک بود شهید بشیم، اما حیف…»

درباره شهید هادی طارمی که پدرش به او غبطه می‌خورد
پیش‌مرگ سردار

تنها یک روز مانده بود به تولد ۴۰سالگی‌اش که این چنین شهادت برای هادی رقم خورد. البته شهادت برای خانواده طارمی افتخاری است که پیش‌‌تر نصیب جواد، برادر بزرگ‌تر شده بود. این سرگرد پاسدار یک سال از بعد از پیروزی انقلاب ۱۴دی سال‌۱۳۵۸ متولد شد. او از نیروهای ولایی هیئت محبان حضرت زهرا(س) و از فعالان پایگاه بسیج شهید شهسواری و مسجد صاحب‌الزمان(عج) در منطقه‌۱۸شهر تهران بود. هادی وظیفه حفاظت از جان حاج‌قاسم در مأموریت‌های مهم و خطیر برون‌مرزی در کشورهای عراق و سوریه را بر عهده داشت و خود را پیش‌مرگ سردار می‌دانست.

حسرت پدرانه
حاج محمدرضا پدر شهید بارها دینش را به این انقلاب جانانه ادا کرده؛ یکی در بحبوحه جنگ تحمیلی و دیگری در پاسداری از سردار دل‌ها، حاج قاسم. خودش هم بی‌نصیب از جنگ نمانده و مجروح از جبهه‌ها بازگشته اما می‌گوید چه فایده که شهادت نصیبش نشد. به پسرانش حسودی می‌کند که شهادت لایق‌شان شده و می‌گوید: «وقتی پیکر فرزند اولم جواد ۱۱‌سال بعد از عملیات خیبر بازگشت، هادی ۱۶‌سال داشت.
 از همان روزها بود که تحولات زیادی درون هادی به‌وجود آمد و خودسازی از هادی مردی ساخت نترس و جسور. وقتی سربازی‌اش تمام شد، به‌خاطر علاقه شدیدش به سپاه وارد این ارگان شد. اوایل در پادگان قدس برای نیروهای عراقی و سوری که برای آموزش به ایران می‌آمدند، آموزش نظامی می‌داد و بعد خودش سال‌1390 برای مأموریت به سوریه اعزام شد. هادی تودار بود و به‌خاطر مسائل امنیتی حرفی از عملیات‌ها و کارهایی که انجام می‌داد، نمی‌زد. البته خبر داشتیم که محافظ حاج‌قاسم است. همین همراهی حاج‌قاسم باعث ایجاد یک علاقه شدید بین آنها شده بود. هادی شیفته سردار شده و سردار هم به هادی علاقه‌مند بود. هادی با ایشان رفت‌وآمد خانوادگی داشت و گاهی هم از درختان حیاط حاج‌قاسم برای ما میوه می‌آورد.»

پیش‌بینی صادقانه
سردار از مدت‌ها قبل چنین شهادتی را برای هادی پیش‌بینی کرده بود؛ موضوعی که پدر به آن اشاره می‌کند و می‌گوید: «دختر حاج‌قاسم خاطراتی برایمان تعریف کردند که یکی از آنها مربوط به پیش‌‌بینی شهادت هادی در کنار سردار است. به‌گفته ایشان روزی سردار در حال رفتن به کرج بودند که به راننده می‌گویند شما پیاده شوید، هادی طارمی آمده. راننده می‌گوید چه اشکالی دارد؟ من هم می‌توانم همراه شما بیایم. سردار پاسخ داده که هادی تا آخر با من خواهد بود حتی در زمان شهادت. حاج‌قاسم این موضوع را حتی به‌خود هادی هم گفته بود و در چهره‌‌اش این اشتیاق را می‌دیدیم. اما هادی برای اینکه ما نگران نشویم، هرگز حرفی از شهادت پیش ما نمی‌زد. در خاطره دیگر دختر حاج‌قاسم می‌گویند وقتی برای عملیات‌ها عازم سفر بودند ما نگرانش می‌شدیم. حاج‌قاسم می‌‌گفت نگران نباشید، امروز هادی همراه من است.»

ناراحتی شدید خانواده سردار
حالا از هادی، هانیه ۱۰ساله و محیا ۵ساله به یادگار مانده است. خانواده شهید می‌گویند که بعد از این حادثه دردناک، همسر حاج‌قاسم را دیدند که بسیار ناراحت بوده و گفته است از شهادت سردار دلم سوخت اما از شهادت هادی بیشتر؛ چون هادی جوان لایقی بود. وقتی خبر شهادت او را به مادرش دادند با تکیه بر ایمانی که در دل داشت، بلند گفت إنّالله وإنّا إلیهِ رَاجعُون. هادی جان شهادتت مبارک و بعد گریه امانش را برید. مادر است دیگر… مگر می‌شود برای چنین داغی اشک نریزد. دلتنگی امانش را بریده؛ امان مادر، پدر، همسر و دخترانش را بریده اما آنچه آرامشان می‌کند، این است که هادی در راه پاسداری از سردار، سر از تن داده است.

یادگاری‌های خونین و تلخ
هادی بچه‌هیئتی بود و ارادت خاصی به حضرت فاطمه(س) داشت. در میان اهالی محله شادآباد و بچه‌های مسجد، هر سال عزاداری ایام فاطمیه از خانه او شروع می‌شد. حتی همیشه انگشتری متبرک به نام ایشان در دستانش بود که وقتی شهید شد، این انگشتر با تکه‌ای از جسم خونینش به‌دست خانواده رسید تا به همه ثابت کند تا آخر پای این ارادتش ایستاد. «مهدی طارمی» برادر بزرگ‌تر شهید ضمن بازگویی این ارادت برادر به حضرت فاطمه‌الزهرا(س)، به خاطره‌ای از سفارش حاج‌قاسم به هادی برای سرکشی به یک پیرمرد نابینا اشاره می‌کند: «حاج‌قاسم با آنکه یک نظامی و دائم در سفر و مأموریت بود، اما عواطف انسانی عجیبی داشت. هیچ وقت به درخواست ضعفا و نیازمندان دست رد نمی‌زد. خاطرم هست به هادی سپرده بود که مرتب به یک پیرمرد نابینا و تنها در روستایی حوالی زنجان سر زده و جویای حالش باشد. حتی هادی می‌گفت وقتی در سوریه بودیم، حواسش به گوزن‌های اطراف پادگان بود و می‌گفت برای آنها علوفه بگذارید.»

همراه با خانواده شهید وحید زمانی‌نیا تازه‌دامادی که بختش در معیت سردار بود
دهه هفتادی خوش‌سعادت

وحید دهه هفتادی بود. ۳۰ تیر سال‌۱۳۷۱ در محله اتابک متولد شد اما زمان شهادت ساکن محله شهر‌ری بودند. از ۹سالگی تکواندو را حرفه‌ای دنبال کرد، اما وقتی نوبت به انتخاب رشته دانشگاهی رسید، تمام هم و غم‌اش قبولی در دانشگاه افسری شد. هم کنکور سراسری و هم دانشگاه افسری قبول شد، اما ترجیح‌اش افسری بود. علاقه به مسائل نظامی و راهنمایی برادر بزر‌گ‌ترش حمید، او را به تحصیل در این دانشکده ترغیب کرد. همزمان با تحصیل، برای اعزام به سوریه به‌عنوان مدافع حرم داوطلب و ۴سال در سوریه حضور داشت. از اوایل سال‌1397 تا لحظه شهادتش هم در معیت حاج‌قاسم سلیمانی بود. در بازخوانی خاطرات شهید «وحید زمانی‌نیا» دردناک‌تر از همه این است که این تازه‌داماد با ۲۷سال هنوز عروسش را به خانه بخت نبرده بود. گویا قسمت این بود که به حجله شهادت قدم بگذارد.

تعجب حاج‌حسین سازور
«فریدون زمانی‌نیا» پدر شهید بازنشسته سپاه بوده و تربیت چنین فرزندانی را مدیون همسرش هست و می‌گوید: «به‌دلیل مشغله‌های کاری در سپاه و حضور در جبهه، کمتر به مسائل تربیتی فرزندان می‌رسیدم و مادرشان این وظیفه سنگین را به دوش داشت. در حقیقت تربیت فرزندانم را مدیون او هستم. برادر بزرگ وحید هم پاسدار و به نوعی الگوی او بود. وحید از بچگی در هیئت بزرگ شده بود. دوستانش می‌گفتند در هیئت همه کار می‌کرد؛ از شستن ظرف‌ها و جاروکردن گرفته تا جفت‌کردن کفش‌ها. تا جایی که یک‌بار حاج‌حسین سازور به وحید گفته بود تو کی هستی که در هیئت همه کار می‌کنی؟»

عاشق تکواندو بود
وحید توجه زیادی به ورزش و انجام تمرینات آن داشت. چابک و به لحاظ بدنی روی فرم بود. علاوه بر تکواندو، فوتبال، فوتسال، شنا و دوومیدانی را هم جزو برنامه‌های ورزشی‌اش قرار داده بود. هر زمان فرصت پیدا می‌کرد با دوستانش ورزش می‌کرد و حتی مدتی وظیفه آموزش تکواندو به همکارانش را به‌عهده داشت.

خوشحالی و دلهره مادر
تا اینکه یک روز وحید و مادرش در خانه نشسته و گرم صحبت‌های مادر و پسری بودند، تلفن وحید زنگ می‌خورد. خبری به او می‌دهند که گل از چهره‌اش می‌شکفد. انگار که از خوشحالی بال درآورده باشد. مادر جویا می‌شود و وحید با شوق می‌گوید: «مامان زنگ زدن و میگن سردار تو رو برای همراهی در مأموریت‌هاش انتخاب کرده!» شنیدن این خبر گرچه خوشحال‌کننده بود، اما دلهره عجیبی بر دل مادر نشاند. سال‌ها بود که به این دلهره‌ها و دلتنگی‌های عزیزانش عادت کرده بود اما این بار فرق می‌کرد. از فردای همان روز مأموریت به سوریه، عراق و لبنان شروع شد و وحید همراه سردار به این سفرها رفت. دل مادر شور می‌زد، اما چاره‌ای نبود. این افتخار همراهی با سردار نصیب هر کسی نمی‌شود. چند‌ماه قبل از شهادت سردار در تلویزیون خبر از سوء‌قصدی به جان او دادند. دل‌آشوبه‌های مادر بیشتر شد اما با خدایش عهده بست که جز عاقبت‌به‌خیری برای وحیدش چیزی آرزو نکند. وحید رفت و داغ دامادی‌اش را بر دل همسر، پدر و مادرش تا ابد نشاند اما افتخار دیگری بر سینه این عزیزان با رفتنش ثبت شده و آن افتخار شهادت در معیت حاج‌قاسم سلیمانی است!

دعای شهادت در لحظه جاری‌شدن خطبه عقد
گرچه همسر شهید از آرزوی قلبی وحید برای شهادت با‌خبر بود، اما ‌اینگونه رفتنش را باور نمی‌کند. خودش شنیده بود که لحظه جاری‌شدن خطبه عقد - که می‌گویند هر دعایی مستجاب می‌شود - وحید برای شهادتش دعا کرده بود. «زهرا غفاری» از آرزوی قلبی محافظ سردار این‌چنین می‌گوید: «3هفته قبل از اینکه به شهادت برسد، به من گفت حرفی در دلم دارم که می‌خواهم به تو بگویم. کنجکاو و مشتاق شدم و گفتم چه حرفی؟ گفت دوست دارم به شهادت برسم. نه اینکه در رختخواب یا به‌گونه‌ای دیگر از این دنیا بروم. از شنیدن این حرف بی‌اختیار گریه کردم. آقا وحید بی‌تابی‌ام را که دید، دیگر حرفی در این‌باره با من نزد. اما خوب می‌دانستم به هر زیارتگاه و هیئتی که می‌رویم، طلب شهادت از خدا، آرزوی اول و آخر اوست. در نهایت به آرزویش هم رسید.»

شگفتی از قدرت بالای حاج‌قاسم
وحید گرچه در خانه از ماموریت‌ها و جزئیات کارهایش صحبت نمی‌‌کرد، اما گاهی از ویژگی‌های منحصر‌به‌فرد سردار برای زهرا می‌گفت. مثل آن شبی که وحید حاج‌قاسم را ساعت یک بامداد به خانه‌اش می‌رساند تا بعد از یک روز کاری سخت استراحت کند. اما ۲ساعت بعد تماس می‌گیرند که مجدد به‌دنبال حاج‌قاسم رفته تا او را برای کاری جدید همراهی کند. وحید از خودش می‌پرسد که واقعاً در این ۲ساعت حاج‌قاسم استراحت کرد؟ زهرا به این خاطره اشاره می‌کند تا به این نکته برسد که حاج‌قاسم بنیه بدنی و سلامت جسمانی فوق‌العاده‌ای داشت: «وحید همیشه از قدرت بدنی و سلامت حاج‌قاسم برای ما می‌گفت. اینکه با وجود مجروحیت و جانبازی، ایشان انسان سرزنده و توانمندی بودند. من معتقدم این توانمندی جز از سوی خدا به ایشان داده نشده بود.»
 

این خبر را به اشتراک بگذارید