پای صحبتهای خانواده شهید شهروز مظفرینیا، سرتیم محافظ حاجقاسم سلیمانی
به او بگویید پدرش قهرمان بود!
همه خانواده چشم به راه آمدن پسری بودند که قرار بود فرزند سوم شهید «شهروز مظفرینیا» باشد، اما دیدار شهروز و پسرش ماند تا روز قیامت. درست ۳ماه و ۱۸روز بعد از شهادت سردار سلیمانی و همراهانش ازجمله شهید مظفرینیا، سرتیم حفاظت سردار قاسم سلیمانی، پسری به دنیا آمد که یادگار سوم او بعد از 2دخترش شد. شهروز متولد سال۱۳۵۷ در قم و ساکن تهران بود. او در سال۱۳۸۱ به عضویت سپاه پاسداران درآمد و نیت کرد در این لباس خدمت کند.
داغی گلولهها را حس میکردم
سرتیم حفاظت سردار سلیمانی در سفرهای زیادی ازجمله آخرین سفر زمینیاش در کنارش بود. سردار بارها مورد سوءقصد قرار گرفته بود اما هربار تیرشان به خطا میرفت. بعد از شهادت حاجقاسم و همراهانش، از یکی از همرزمانشان خاطرهای از نجات معجزهآسای سردار و شهید مظفرینیا نقل شده که بازخوانیاش خالی از لطف نیست. «مظفرینیا»، برادر شهید با اشاره به این موضوع میگوید: «گویا در یکی از سفرهایی که حاجقاسم به سوریه داشت، در نیمههای شب، شهروز را صدا زده و میگوید باید برای شناسایی منطقهای با موتورسیکلت جلوتر برویم. وقتی آنها به آن منطقه میرسند، گویا داعشیها متوجه حضورشان شده و آتش سنگینی روی آنها میریزند. آنها مجبور میشوند با موتور به سرعت به عقب برگردند. برادرم به همرزمانش گفته بوده در این مسیر، داغی گلولههایی که از اطراف ما میگذشت را به خوبی احساس میکردیم اما به ما اصابت نمیکرد. بهگفته همرزم برادرم، زنده ماندن حاجقاسم و شهروز بیشتر شبیه معجزه بود، زیرا اراده خدا بر این بود که آنها در آن برهه زمانی و آن منطقه به شهادت نرسند.»
این عشق بیپایان
چون سرتیم حفاظت بود، در بسیاری از مأموریتها و بازدیدهای سخت و دشوار کنار حاجقاسم بود. به هر حال، این کار سخت و پرخطری بود اما حتی یکبار هم این مسائل را برای دیگران بازگو نمیکرد. برادر شهید با اشاره به این موضوع میگوید: «حتی داخل کشور هم وقتی مراسمی برگزار میشد، برادرم در برابر عشق و ارادت مردم و گاهی هجوم آنها برای به آغوشکشیدن سردار محبوب، باید بهگونهای از او محافظت میکرد تا کسی آسیب نبیند. خاطرم هست حتی یکبار در سفر حاجقاسم به کرمان، بهدلیل فشاری که مردم در مراسم ایجاد کرده بودند، دیسک کمر برادرم بیرون زده و مجبور به عمل جراحی و مدتی خانهنشینی شد. بعد از عمل با اینکه پزشکان توصیه کردند که از انجام کارهای سخت و پرریسک خودداری کند، اما با عشق و علاقه بهکار پرخطرش بازگشت. در مأموریتی دیگر هم از ناحیه پا آسیب دید اما سعی میکرد به زبان نیاورد و درد را در خودش پنهان میکرد.»
برای شهادتم دعا کنید
خواسته همیشه شهروز شهادت بود و حتی از پدر و مادرش میخواست تا برای شهادتش دعا کنند. «فاطمه زینلی کهکی»، همسر شهید به این نکته اشاره میکند و میگوید: «از کارها و مأموریتهایش بیخبر بودیم. در سالهای آخر که سمت سرتیمی بهعهده او گذاشته شده بود، سختیهای کارش مضاعف شده بود. حاجقاسم انرژی و توان کاری منحصربهفردی داشت و شهروز هم برای همراهی چنین شخصیتی باید روحیه و استقامتش را بالا میبرد. گاهی فقط چند ساعت در خانه حضور داشت و بیشتر ساعتها در مأموریت بود. گرچه حضورش کم اما به بهترین نحو حضور داشت. با نرگس و نیلوفر بازی میکرد و آنها را به تفریح و گردش میبرد. محبتش را رفتاری و کلامی به بچهها نشان میداد. همیشه اسباببازیهای بچهها را بهصورت هدیه و سوغاتی میگرفت و مسئولیت این خرید فقط بهعهده او بود.»
پدرتان قهرمان بود
غم از دست دادن همسر، آن هم چنین مردی، داغ بزرگی است. اما داغ بزرگتر آن است که تو قرار است بدون همسر، برای فرزندی که هرگز پدرش را ندیده و هنوز متولد نشده، از پدر بگویی. خودش میگوید: «توصیف پدر برای علیرضایی که هرگز پدرش را ندیده آسان است، زیرا به او با افتخار خواهم گفت که پدرت قهرمان بود. توصیف پدر برای فرزندانم یعنی اینکه من باید آنها را با مکتب عاشورایی بزرگ کرده و امیدوارم در تربیت دینی آنها موفق باشم و بچهها را ولایی و سرباز آقا امام زمان (عج) بار بیاورم، ان شاءالله.»