مثل آیینه
رفیع افتخار
چشمانم گشوده میشود. خورشید اشعهی زرینش را از میان پنجره به صورتم میتاباند. پلک میزنم. چند لحظهای فرصت لازم دارم تا کاملاً هوشیار شوم.
برمیخیزم و پنجره را به تمامی میگشایم. نور، زرین، درخشان و نیروبخش نفس میکشد. ریههایم را از هوای تمیز صبحگاهی، پر و خالی میکنم. چیزی لطیف در وجودم به جوشش میآید. به اطراف چشم میدوانم. همهچیز درخشنده و رؤیایی است. دستهایم را به چارچوب پنجره قلاب میکنم، تمام وزنم را روی دستانم میاندازم و با نگاه دوردستها را میکاوم.
کوه روبهرویم است. خورشید در تقلا، نیم بیشترش را از فراز کوه نمایانده. گیاهان مزرعهی کوچکم درست از زیر پنجرهی اتاقم سر بر آوردهاند!
از اتاق میزنم بیرون. خانه را دور میزنم و با غرور به مزرعهام نگاه میکنم. سبزیها و بوتههای نودمیده، زیر نور خورشید میدرخشند. حالا خورشید از پشت کوه بالا آمده و در دل آسمان جا خوش کرده.
صدای آشنای بعبع میآید. لبخند میزنم و لختی چشم به هم میگذارم. صدای بزغاله و برهام در گوشم طنینافکن میشوند.
مادرم، امسال از میان گله جدایشان کرد و گفت: «مال تو، هدیهی تولدت!» و ادامه داد :«عروسکهای تو بهتر است جاندار باشند، تا زود دلت را نزنند.»
منظورش مقایسهی آنها با عروسکهای پلاستیکی است! آنها سفیدند با خالهای ریز سیاه روی تنشان. بعبعکنان میآیند دنبالم. انگاری میدانند صاحبشان منم. تا حاشیهی یک کرت میبرمشان. به برگهای بید مجنون دست میکشم. قطرات شبنمی برگها خیسی را به دستم میسپارند.
زیر درخت بید مجنون مینشینم و حیواناتم را به آغوش میکشم و بر سر و گوششان دست میکشم. نفسهای گرم و مرطوبشان را میریزند به صورتم.
به نقطهای خیره شدهاند. چشمهای درشتی دارند به درشتی چشمهای آهو.
نسیم خنکی میوزد. مطمئنم که مادرم است! آمده میان پنجره و نگاهم میکند. میبیند متوجهاش شدهام برایم دست تکان میدهد.
مادرم را دوست دارم که همیشه نگران ماست و بیشتر نگران من. میگوید: «تو مثل آیینهای! با بقیهی بچههایم فرق داری. همیشه باید مواظبت باشم نشکنی.»