• پنج شنبه 30 فروردین 1403
  • الْخَمِيس 9 شوال 1445
  • 2024 Apr 18
چهار شنبه 1 دی 1400
کد مطلب : 148777
+
-

هویت شهید گمنام دانشگاه علامه طباطبایی شناسایی شد

پایان 39 سال چشم‌انتظاری

پدر و مادر شهید «ابراهیم قائمی» مزار جگرگوشه‌شان را به آغوش کشیدند

پایان 39 سال چشم‌انتظاری

ثریا روزبهانی

 سلام مادر...
39 سال پیش نوجوان 17ساله‌شان لباس رزم پوشید تا علی‌اکبروار در جبهه‌های حق علیه باطل به یاری حسین زمان برود. طولی نکشید به آنها خبر دادند فرزندشان در خون خود غوطه‌ور شده و به دیدار معبود شتافته، اما پیکر او در دشت کربلای جبهه‌ها باقی مانده است. خبری که باورش سخت بود و سهم این خانواده انتظار شد و انتظار. اکنون خبر شناسایی پیکر پاک «ابراهیم» را در حالی به مادر و پدرش می‌دهند که بیش از هزار کیلومتر از مزار پسرشان فاصله دارند و در کنار بارگاه ملکوتی امام رضا(ع) چشم به راهند. گرد پیری بر چهره نحیف و مهربان‌شان نقش بسته، کمرشان از درد دوری خمیده و پاهای‌شان توان قبل را ندارد. با شنیدن خبر، بغض 39ساله‌‌شان با ناله‌های جگرسوز می‌شکند، اما دل‌شان آرام گرفته و خدا را شاکرند. برای پایان این فراق راهی تهران می‌شوند و حال، پدر، قبر ابراهیم را در آغوش گرفته است. قبری که سنگ‌نوشته روی آن اکنون برای خودش نام و نشان دارد و دیگر گمنام نیست. مادر هم کمی آن سوتر نوشته «شهید» را با دستانش پاک می‌کند و می‌گوید: «سلام مادر! سلام به تو و بر رهبرت «خمینی». مادر جان! تو در راه امام حسین رفتی، خدا نگهدارت باشد. تو سرباز «خمینی» بودی و رفتی که از خون خودت کرخه را دریا کنی.» ابراهیم بنگر که دیگر غریب و گمنام نیستی. امروز پدر، مادر، خواهران و برادرهایت مهمانان تو هستند و باید رسم مهمان‌نوازی را به‌جا‌ آوری.



از قافله رهبر جا نماند
حال و هوای عجیبی است؛ هم غم و اشک دارد، هم لبخند رضایت. خانواده ابراهیم پا بر خاک دیاری گذاشته‌اند که 10 سال پیکر تفحص شده فرزند دلبندشان را به‌عنوان شهید گمنام در آغوش کشیده است. مداح با زمزمه‌ها و ناله‌های مادر نوحه سر می‌دهد. مدحی که با سرگذشت ابراهیم و خانواده‌اش همخوانی عجیبی دارد: «رسیده شهیدی دوباره پس از بی‌نشانی و دوری / سوی مادری که همه عمر نشسته به پای صبوری / پس از سالیانی که بوده پی یک خبر از شهیدش / فقط استخوان و پلاکی، رسیده از سرو شهیدش»
«فاطمه تقی‌آبادی» مادر شهید که طعم سال‌‌ها انتظار را در کنار دیگر مادران مفقود‌الاثر چشیده است و حالا خبر پیدا شدن جگر گوشه‌اش را به او داده‌اند، می‌گوید: «وقتی فرزندم را باردار بودم خواب دیدم زنان سیاهپوش در خانه‌ام نشسته‌اند و می‌گویند ابراهیم فدای حسین شد. از خواب بیدار شدم خواب را با همسرم در میان گذاشتم و به همین خاطر نام فرزندم را ابراهیم گذاشتم. ما از این نوجوان ۱۷ساله درس می‌گرفتیم. برای اعزام به جبهه سر از پا نمی‌شناخت. هرچه به او می‌گفتیم «هنوز وقت رفتن تو به جبهه نرسیده و چطور با این جثه‌ریز با عراقی‌ها می‌خواهی بجنگی. یک سال دیگر بمان تا به سن سربازی برسی و بعد اعزام شوی» زیر بار نمی‌رفت و در جوابم می‌گفت «نمی خواهم از این قافله و فرمان رهبر جا بمانم. من در جبهه با اعتقاد و ایمانم مبارزه می‌کنم نه با هیکلم. پس مانع رفتنم نشوید.»




پسرم تو ذره‌ای از ایران شدی
مادر در چهره نوه‌هایش، که حالا همسن و سال یار سفرکرده‌اش هستند، ابراهیم را جست‌وجو می‌کند و هر وقت آنها را می‌بیند به یاد پسرش می‌افتد. با گوشه چادرش مزار گمشده‌اش را نوازش می‌کند و با ابراهیمش سخن می‌گوید: «ابراهیم جان! هر زمانی که کاروان آزاده‌ها می‌آمد منتظر بودیم نامت را در میان اسامی آنها بیابیم. به سراغ‌شان می‌رفتیم و سراغت را می‌گرفتیم، اما هر بار بدون نان و نشانی از تو بر می‌گشتیم. آمدن اسیران و آزاده‌ها تمام شد، اما ردی از تو نیافتیم. سال‌ها گذشت و این بار پلاک و نشانی از شهدا می‌آوردند، اما باز هم از تو نشانی نبود. خواهر و برادرهای کوچکت بزرگ شدند و فرزندان‌شان به قد و بالای تو رسیدند و من و پدرت با گذر سال خمیده‌تر شدیم. سرانجام خداوند به وعده‌اش وفا کرد و ندای «و بشرالصابرین» در خانه طنین‌انداز شد. گفتند که سال‌ها پیش در دانشگاه علامه طباطبایی آرمیده‌ای. خوشا به حالت مادر که همان اول جام شیرین شهادت را سر کشیدی و در جوار حق ساکن شدی. وقتی تصاویر تشییع پیکر مطهرت را به‌عنوان شهید گمنام دیدیم، از حضور پرشور و باعظمت ملت به خود بالیدیم. زبان‌مان قاصر است از قدردانی محبت‌شان. بازگشت یوسف‌گونه‌ات نور دوباره‌ای برای چشمان‌مان بود. چه سعادتی از این بالاتر که ذره‌ای از ایران شدی و برای پاسداری از آن در خون خود غلتیدی. خوشا به حالت‌ای بزرگمرد 17ساله، دل ما را شاد کردی. باشد که پاسدار خون تو باشیم. خوش آمدی که خوشم آمد از آمدنت.»


از نیشابور تا شلمچه

از شلمچه تا تهران
شهید «ابراهیم قائمی» چهارم شهریور ۱۳۴۴ در نیشابور چشم به جهان گشود. او با لشکر 5 نصر از مشهد به جبهه اعزام و دوم مرداد ۱۳۶۱ در عملیات رمضان در منطقه شلمچه به مقام رفیع شهادت نایل شد، اما پیکر مطهرش در منطقه باقی ماند و نامش در فهرست شهدای مفقودالاثر قرار گرفت. پیکر مطهر این شهید17ساله در عملیات تفحص پیکر‌های مطهر شهدا توسط کمیته جست‌و‌جوی مفقودان به وطن بازگشت. در تیر سال 1390 به دلیل نداشتن مدارک شناسایی به‌عنوان شهید گمنام در دانشگاه علامه طباطبایی تهران به خاک سپرده شد.



 آرزوی شهادت داشت
«علی‌اکبر قائمی» پدر شهید به‌خصوصیات بارز ابراهیم چنین اشاره می‌کند: «شهید با اینکه ۱۷ سال بیشتر نداشت، اما اخلاق و رفتار او بزرگ‌تر از سنش بود. افکار بلند داشت و دنبال آرمان امام خمینی(ره) بود. فرزندم اعلام آمادگی کرد تا در دفاع از ایران اسلامی به همراه دوستانش در جبهه حضور یابد، من هم رضایت دادم که فرزندم در راه اسلام قدم بردارد. ابراهیم عاشق شهادت بود. نمی‌دانم در کدام یک از قنوت‌های دستش از خدا خواست تا شهید شود و خیلی زود به آرزویش رسید و در 17 سالگی به معبوش پیوست. من قدردان مردم هستم که برای استقبال از ما سنگ تمام گذاشتند و ابراهیمم غریب نبود.»




 

این خبر را به اشتراک بگذارید