همه مرگ راییم پیر و جوان*
حمیدرضا محمدی
جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگ است.
تاریخ بیهقی
هر آمدنی، رفتنی دارد. هر اوجی، فرودی دارد. هر زیری، زِبَری دارد. هیچ مانایی و ایستایی در کار نیست. هرکس به اینسرا وارد آید، دست آخر در آنی و لحظهای باید که رخت هجرت ببندد. کسی مقیم نیست، همه مسافرند. چون هر هستی، یکنیستی را در مقابل دارد. اصلا سازوکار جهان همین است، همهاش که بودن نیست. اگر نبودن باشد، بودن معنا مییابد. آنچه در پیرامون است، با مجموعهای از ذرات شکل میگیرد تا آن را از خلأ به درآرد، اما هر ذره روزی زاده میشود و عمری دارد تا محو شود، هریک از ما ذرهای هستیم؛ روزی میآییم و روزی میرویم. اصلا مگر میشود ماند. ماندن برای جمادات است. هر چیز که بماند، میگندد. آدمی هم اگر مرگی به انتظارش نباشد، به تعالی نمیرسد. نمیکوشد که هر روزش، بِه باشد از روز پیشین. اگر حدیقف در پی باشد، مساعیاش را صرف میکند تا آنروزش، بهترین باشد. چنین اگر باشد، دیگر هراس از مرگ بیمعنا میشود، بل همه عمر را در پوییدن و جوییدن میگذراند و گویی هر زمانی که فرشته مرگ به سراغشآید و گرداگردش چرخد تا جانش را قبض کند، آماده است تا به استقبالش آید و پذیرایش شود، که مرگ پایان نیست، یک آغاز است. و اگر پایانی باشد، بر حیات جسمانی است که اصلا محابا و پروا از مرگ، به قول هوشنگ ابتهاج، بیسبب است، زیرا وقتی میآید که آدمی وفات یافته است. همین است که بزرگان بر زندگی اخلاقمند و توجه به فضایل و خصایل، ولو کاشت یک نهال، رهنمود دادهاند تا وقتی مرگ فرارسد، موعد و موقع اشاعه آن مبرات شود و حال آدمی خوش باشد از آنچه کرده که راه صلاح و فلاح این است. اما مرگ هرآنچه از خوف و جبن و رعب دارد، برای بازماندگان دارد و البته سوز و گداز و اشک و آه و ناله و فغان و فریاد و درد و دریغ و افسوس. مرگ؛ بلیه خفیهای است برای دیگران. در فراق و فراغسوختن برای کس یا کسانی است که ماندهاند، گرنه آنکه رفته است و جان شیرین به جانآفرین تسلیم کرده است، درد و رنج و تعبی را متحمل نمیشود. مرگ حکایت همان شتر است که ناگاه فرا میرسد. در نمیزند، خبر نمیدهد، اذن نمیخواهد. به طرفهالعینی فرود میآید و جان میستاند. مفرّ شاید در مرگاندیشی باشد، نه مرگهراسی که به قول سایه:
مرگ در هر حالتی تلخ است
اما من
دوستتر دارم که چون از ره درآید مرگ
در شبی آرام چون شمعی شوم خاموش
* عنوان، مصراعی است سروده حکیم ابوالقاسم فردوسی