فیلم دیدن بدون ماسک با بستنی قهوه
فریدون صدیقی
همهچیز در آن دوچشم میشی غمگین شعلهور بود که دل را دربهدر میکرد اما آقای عشق تب نمیکرد آن هم وقتی که دلبندی در نگاه لیلا زبانه میکشید یعنی او نمیدانست عشق را با پنهان کردن هم نمیتوان پنهان کرد! عجب لیلایی بود لیلا حاتمی در فیلم «لیلا» یکی از شاهکارهای داریوش مهرجویی در روزگاری که سینما رفتن لذت خوردن بستنی نانی در پایان خط دو ماراتن را داشت در روزگاری که ماهواره هنوز بانی تولد انواع شبکه تلویزیونی برای پخش فیلم و سریال نشده بود و درخیال هیچ دانشمندی ساخت کرونا پرسه نزده بود و آنگونه خیالها در معدودی فیلم علمی تخیلی بود و همین بود که بیشتر فیلمها گره خورده به زلف یار و شانس، حسرت،
تصادف بودند !
وقتی مرد دلواپس مهر زن بود تماشاگران فرو رفته بودند در صندلیهایی که نسبت اندکی با مبل داشت و زل زده بودند به روبهرو که کابوسها، رؤیاها و آرزوهایشان واقعیتر از همه واقعیتها روی پرده تحقق پیدا کرده بود! چند زوج این ردیف و چند زوج آن سوتر روی صندلی جابهجا و نیمرخ شدند و در گوش هم گفتند عین ما، منظورشان خسرو شکیبایی و بیتا فرهی در فیلم محترم «هامون» بود!
راست این است سینما ما را بهشدت دیدنی میکند هم ظاهر و هم باطن ما را دیدنی میکند؛ آنچه هستیم و یا بودیم یا میخواستیم باشیم یا خواهیم شد یا میخواهیم دیگری باشد یا نباشد! اختراع سینما بیتردید مهمترین و عجیبترین دستاورد بشری است که از آن بهعنوان جادو یاد میشود.مثلا دوست میدارم صبح زود به دریای چالوس بزنم ودر آبیترین نقطه دریا ماهی بگیرم و تندتر از باد روی دریا راه بروم و در هوا بال بزنم و به خانه برگردم و در چشم بههمزدنی کته ماهی پیشروی شما خانمها و آقایان چهارفصل بگذارم و بگویم بفرمایید شمال میل کنید! این رؤیا بهسادگی در سینما امکانپذیراست. یادم هست بوی باران بود.خودش کجا بود؟ دیدمش پشت پنجره تو ایوان سرریز بود، رفتم سایهساز پشت پنجره را باز کردم و صندلی لهستانی را زیر چادر گذاشتم تا مادر بنشیند در هوای دلبندی باران. آمد مثل همیشههایش باوقار و شکوهمند نشست و چشم دوخت به دوردستها. به تکه ابری که شبیه اسب، یورتمه میرفت و بعد آهی کشید که بوی غربت میداد. رفتم صندلی دوم را آوردم، روی صندلی کلاه، شالگردن، قوطی سیگار، زیرسیگاری و کبریت یادگاری پدر را گذاشتم. مادر گفت؛ چقدر جایش خالیاست من گفتم حق با شماست زندگی یک آه بیشتر نیست مادرجان! بهگمانم بغض کرد، نشستم روی صندلی، کلاه و شالگردن پدر را تنپوش کردم و با اجازه مادر یکی از 6دانه سیگار جامانده در قوطی سیگار نقرهای پدر را روشن کردم. مادر گفت چقدر دلم برای این بو تنگ شده است. سرفه که سر داد خاموشش کردم، سرانگشتم داغسوز شد و از جا جستم. شب، هنوز شب بود. عجب خوابی دیدم. مادرم سالهای دور فوت کرد و پدر پس از او آب شد. حالا من هزار سال دارم. حالا مدتهاست با خودم میگویم کاش میشد آن خواب را فیلم کنم. یعنی رؤیایم را دیدنی کنم کاری که سینما میکند.
گاه از رؤیای تو میگذرم
گیرم که نمیبینی
و گاه از خواب من تو میگذری
افسوس که نمیبینم
بچه که بودم آن هزار سال پیش فیلم دیدن آداب داشت، اصلاً فیلم دیدن فقط در سالن سینما، سینما بود نه در قاب تلویزیون. فیلم باید در جمع و با جمع ما را فیلم میکرد. یعنی رؤیاها و آرزوهای ما را دیدنی میکرد. «گنج قارون» یادتان هست؟ چه پایان سرخوشانهای داشت؟ ناصر ملکمطیعی یادتان هست «فرمان» شد و چاقوی حافظ ناموس تا پای جان قیصر پیش رفت؟ «بربادرفته» یادتان هست؟ یادتان هست «ویوینلی» به «کلارک گیبل» میگفت؛ فردا روز دیگری است و فردا روی سردر سینمای شهر «بانی و کلاید» بودند. «اشکها و لبخندها» چطور؟ حتی «چهارراه حوادث» ساموئل خاچکیان. نوجوان که بودم دلم میخواست حالا که نمیشود بازیگر شد، کاش بشود کنترلچی سینما شوم و مفت و مجانی کار کنم و برای تمرین یک چراغقوه خریدم و در سینما «مبین» سنندج بعد از شروع فیلم اگر کسی به سالن میآمد چراغ میدادم که کنترلچی فهمید و خواست از سینما بیرونم کند. اما صرفنظر کرد ولی من همچنان آن خاطره را دوست دارم گرچه در این سالها عادت عاشقانه رفتن به سینما برای من و بسیاری دیگر کم و کمتر شده و کرونا هم ضربات مهلکی به سالنهای سینما وارد کرده است اما سینما، همچنان سینماست فیلم سینمایی روی صفحه تلویزیون میبینیم تا از فیلم شدن زندگیمان لذت ببریم تا خودمان را فراتر از تصورات خودمان در سفرهای ناممکن و در جهان ندیده و نیامده ببینیم، دروغهای راستی که سینما نام دارد چقدرفیلم دیدن در تبعید خانگی کرونا خوب است. چقدر در شبهای بدخوابی، فیلم دیدن بدون ماسک با(بستنی قهوه)عزیز و لذیذ است!مثل دیدنِ فیلمِ: «چیزهایی هست که نمیدانید»!
زیبایی چهار فصل را
در چشمهایت کوچک کردهای
دریاچه نمکی که از گونههایت
سرازیر میشود
سنگ را مجروح میکند
شعرها بهترتیب از
بیژن نجدی و مجید تیموری