دغدغه/ درد لمیده بر کیسههای زباله
مریم ساحلی
این روزها سر کیسه زباله را که گره میزنم، دلم میلرزد. شیر آب را باز میکنم و انگشتان دستم با لرزشی که راهافتاده سمتشان میلغزند روی هم. بوی مایع ظرفشویی خود را میکشد بالا و کمکم میپیچد دور بغضی که از حنجرهام آویزان شده است. عطر لیمویش پشت خاطرات تلخ روزگارمان گممیشود. این روزها کم بیرون میروم اما آنچه میبینم از رنج و زخم و درد نشان دارد. یک وقتهایی مینشینم به سبک و سنگین کردن نقشهای اندوهی که میبینم. یکی از آن سنگینهایش روی کیسههای زباله لمیده است و آدمهایی که نگاهشان به سیاهی این کیسهها گره خورده.
یک زمانی تعدادشان خیلی نبود. بعضیهایشان بیمبالات دل و روده کیسههای زباله را پخش زمین میکردند و برخی هم حواسشان بود زبالهای از کیسه بیرون نماند و لعن و نفرین مردم را به جان نخرند. آن وقتها که هنوز کرونایی نبود، بعضیهایشان ماسک میزدند یا با دستمالی صورتشان را میپوشاندند، شاید از ترس درد و مرضی که میتوانست از زبالهها سرایت کند، شاید برای بوی پسماندها و یا شاید برای اینکه کسی نشناسدشان. آنها شبها میآمدند، اما حالا این رویه تغییر کرده است؛ تعدادشان رو به فزونی گذاشته و برایشان شب یا روز فرقی نمیکند. این روزها هر وقت که میرویم بیرون، زنان و مردان پیر و جوانی میبینیم که در کوچهها و امتداد خیابانها تا کمر در سطلهای کوچک و بزرگ زباله خم میشوند و دستهایشان با دستکش یا بدون آن، لابهلای انواع زبالهها، زندگی را جستوجو میکند. ما آنها را که میبینیم، سر برمیگردانیم تا خجالت نکشند یا شاید نگاهشان نمیکنیم تا کولهبار اندوهمان سنگین نشود و لقمههای شام شبمان را بتوانیم آسوده ببلعیم. ما نگاهمان را از سیاهی حال و روزشان برمیداریم و راه خویش را در پیش میگیریم. آنها اما هستند؛ آنها رو به ازدیادند و نمیشود نبینیمشان؛ نه ما و نه آن کسانی که باید ببینند و گره زندگی آدمها به سیهروزیها را باز کنند.