• پنج شنبه 28 تیر 1403
  • الْخَمِيس 11 محرم 1446
  • 2024 Jul 18
یکشنبه 24 مرداد 1400
کد مطلب : 138243
+
-

دست‌های کوچک؛ رؤیاهای بزرگ

روایت زندگی کودکان و نوجوانانی که در بحران اقتصادی و کرونا، بازی و درس را رها کرده و راهی بازار کار شده‌اند

گزارش
دست‌های کوچک؛ رؤیاهای بزرگ

فهیمه طباطبایی- خبر‌نگار

 خیلی زودتر از سن‌شان درگیر مسائل اقتصادی شده‌اند، معنی گرانی را خوب می‌فهمند، اضطراب پدر و مادر را از بالا رفتن کرایه خانه دیده‌اند، می‌دانند که تورم یعنی چه؟ این حقوق کفاف زندگی را نمی‌دهد یعنی چه؟ از لابه‌لای مکالمه روزمره کوچه، خیابان و تلویزیون شنیده‌اند که دلار بالا‌رفته، نان گران شده، میوه گران شده، شیر و پنیر گران شده، قیمت گوشت و مرغ سر به فلک گذاشته؛ اینها و خیلی چیزهای دیگر را می‌فهمند و همین باعث شده که دست از بازی و تفریح و درس و مشق بکشند و مشغول کار شوند؛ کودکان و نوجوانانی که خیلی زود نان‌آور خانواده شده‌اند.
در کوچه و خیابان سر بچرخانی می‌بینی‌شان، در سوپرمارکت‌ها، کارواش‌ها، کارگاه‌های تراشکاری و کارتن‌سازی‌، مکانیکی، در بازار، بین دستفروشان خیابانی و مترو و بیشتر از همه در رستوران‌هایی که هر روز مثل قارچ در خیابانی می‌رویند. کار می‌کنند که چرخ لاکردار زندگی بچرخد، که اجاره خانه عقب نیفتد، که بتوانند بدون التماس به کسی چیزهایی را که دوست دارند بخرند، که پدر و مادر بر سر نداری با هم دعوا نکنند، که  پدر یکی از کرونا فوت شده و پدر آن دیگری بیکار است و ... بچه‌هایی که به‌خاطر فقر مجبور شده‌اند نقش آدم‌‌بزرگ‌ها را بازی کنند. تعدادشان مثل همیشه در ایران نامعلوم و مبهم است. مسئولان بهزیستی و وزارت رفاه به‌عنوان متولیان اصلی علاقه‌ای به پرداختن به این موضوع ندارند و تلاشی برای شفاف کردن آمار نمی‌کنند. آخرین باری که اطلاعاتی در این خصوص از سوی مرکز آمار و اطلاعات راهبردی وزارت تعاون، کار و رفاه اجتماعی منتشر شده مربوط به سال1398 است که نشان می‌دهد 499هزار کودک کار در ایران تا سال1396 فعالیت می‌کردند درحالی‌که آمارهای غیررسمی از وجود 4میلیون کودک کار در ایران خبر می‌دهد. حتی در این دو سال که شرایط اقتصادی بحرانی شده و حضور کودکان و نوجوانان در عرصه کار، مشهودتر از گذشته است، هیچ نهادی نخواسته که روی آنان متمرکز شود؛ بچه‌هایی که تفریح را، بازی‌های کودکانه را، درس و مشق را رها کرده و نان‌آور خانواده شده‌اند.

به مدرسه بر‌نمی‌گردم
بهمن 13سال دارد، کلاس هفتم را نصفه‌و‌نیمه رها کرده و با برادر 18ساله‌اش آمده که در کارواش کار کند. برادرش ماشین‌ها را بعد از کف‌مالی می‌شوید و بهمن خشک می‌کند، روزی 20تا 30تا؟ نمی‌داند، حساب کار از دستش در‌رفته. از صندوق عقب باید شروع کند، آنجا که خشک شد به درها می‌رسد و بعد هم کاپوت جلو. قدش کوتاه است و وزنش بالا، به زور می‌تواند شیشه‌های عقب و جلو را خشک کند، چه برسد به سقف ماشین. این است که چهارپایه بلندی زیر پایش می‌گذارد تا آن بالا را هم حسابی خشک کند که یک وقت لکی نماند که صدای مشتری در‌بیاید و برود پیش صاحب کارواش به اعتراض و بعد او هم برای جریمه باز هم 5هزار تومان از حقوقش کم کند؛ «از نازی‌آباد می‌آییم اینجا. پدرم کارمند دخانیات است. حقوقش کفاف زندگی‌مان را نمی‌دهد. هر چه می‌خواهیم بخرد، می‌گوید ندارم. این شد که وقتی مدرسه اینترنتی شد و دیدم هیچ‌چیز نمی‌فهم‌ام، درس را گذاشتم کنار و با برادرم آمدم کارواش.»
حقوق بهمن از انعام مشتری‌هاست، اگر از خشکشویی ماشین‌شان راضی باشند و پولی بدهند، او روزی 80تا 90هزار تومن درآمد دارد، اگر نه مدیر کارواش روزی 40تومن بیشتر دستمزد به بهمن نمی‌دهد. می‌گوید:«فن کار این است که وقتی کارت تمام شد، دست‌ات را بگیری جلوی صاحب ماشین و بگویی خدا برکت! آن وقت او انعامت را می‌دهد. من اما بلد نیستم، یعنی خوشم نمی‌آید، مشتری اگر پولی داد که داد اگر نه که من چیزی نمی‌گویم».
انگشتان دو دستش چغر شده و پوست انداخته از بس دستمال را محکم چلانده، شب‌ها مادرش وازلین برایش می‌زند تا نرم شوند، اما صدایش را درنیاورده که کمرش هم درد می‌کند؛ «یک چیزی توی کمرم وقتی خم و راست می‌شوم، تیر می‌کشد. شب‌ها یواشکی کیسه آب گرم که می‌گذارم، آرام می‌گیرد.»
بهمن تصمیم قطعی‌اش را گرفته، نمی‌خواهد به مدرسه برگردد، می‌خواهد کار کند تا پولدار شود و چیزهایی که دوست دارد را بخرد؛ گوشی موبایل، موتور، پی‌اس4؛ «شاید هم پولمان با پدر و برادرم رسید که یک خانه بخریم و از دست مستأجری خلاص شویم.»

 پادویی در بازار
محمدحسین، پادوی یک طلافروشی است در بازار بزرگ تهران؛ از پاییز99 تا حالا. کارش این است که راس ساعت11 خودش را برساند بازار، مغازه را تی بکشد، شیشه‌های ویترین را برق بیندازد، جلوی در را آب بپاشد و بعد وقتی قیمت طلا به روز شد، برود بایستد دم در مغازه تا اوستا صدایش بزند برای کاری؛« کارت‌ مشتری‌ها را می‌دهد دستم که ببرم دم عابر‌بانک پول طلا را کارت به کارت کنم. چک‌ می‌دهد که ببرم بانک و بخوابانم به حساب، طلاهای نو و دست دومی که مشتری خریده را می‌برم کارگاه برای تعمیر یا آب‌کاری، برایشان ناهار می‌خرم و صفحه اینستاگرام طلافروشی هم تازگی داده دستم تا بچرخانم.»
محمدحسین 15ساله است. کلاس نهم را با زور تقلب در امتحان مجازی و کمک همکلاسی‌ها تمام کرده و دیگر قصد درس خواندن ندارد. دوست دارد زودتر کار کند و به پول برسد؛ پولی که از نظرش حلال همه مشکلات است؛ «دایی و پسر‌خاله‌هایم با مدرک لیسانس و فوق‌لیسانس بیکارند یا با موتور و ماشین کار می‌کنند. من چرا باید وقتم را صرف درس‌خواندنی بکنم که تهش به هیچ کجا ختم نمی‌شود؛ پدر خودم لیسانسه است و کارمند ثبت احوال اما حقوقش تازه 6میلیون شده. با این پول چه کار می‌شود کرد؟ این شد که دیدم بیایم از الان کار کنم بهتر از این است که 6،5 سال دیگر با مدرک بروم با ماشین مسافرکشی یا تهش کارمندی بشوم که حقوقش به نصفه برج هم نمی‌رسد.»  او از انتخابی که کرده راضی است حتی وقتی مجبور است روزی 8ساعت بیرون مغازه در سرما و گرما سر پا بایستد و دائم در حال تردد در گذرهای شلوغ و خطرناک باشد؛«3ماه پیش بود که یک زنجیر 4گرمی را از جیبم دزدیدند، خیلی ترسیده بودم، می‌خواستم فرار کنم اما طلافروش از پدرم سفته داشت. این شد که با ترس و لرز رفتم و گفتم طلا را از جیب شلوارم زدند، کلی داد و هوار کرد و عصبانی شد. حتم داشتم که اخراجم می‌کند اما نگهم داشت و فقط از من جریمه طلا را گرفت. الان هم مدتی است که بردن طلا به کارگاه را به شاگرد پشت دخلش سپرده.»
حقوق محمد‌حسین ماهی 2میلیون ‌و800هزار تومان است؛ رقمی که برای او خیلی ارزش دارد و به‌نظرش برای شروع کافی است؛ « پدرم اوایل نمی‌دانست، بعد هم که فهمید کلی داد و بیداد راه‌انداخت که حق نداری بروی سر کار اما حالا که می‌بیند کمک‌خرج خانه شده‌ام، حرفی نمی‌زند و فقط می‌گوید ‌ای کاش کنار کار درس هم می‌خواندی. اما من جان و توان درس خواندن دارم؟ 9صبح از خانه می‌زنم بیرون و 7شب می‌رسم خانه.»

خداحافظی با رؤیای فوتبال
مکانیکی کنار زمین چمن فوتبال است. از صبح زود تا عصر بچه‌ها می‌آیند برای کلاس فوتبال؛ از بچه 6ساله گرفته تا آنها که 17، 18سال دارند و حالا حرفه‌ای شده‌اند. اول خوب گرم می‌کنند، بعد مربی تمرین می‌دهد و نیم‌ساعت آخر هم دو تیم می‌شوند و یک دست بازی می‌کنند. حامد هر روز از داخل مکانیکی این صحنه‌ها را می‌بیند و صدای بازی بچه‌ها دائم در گوش‌اش است اما به روی خودش نمی‌آورد که یک روز دوست داشته هافبک باشد.
کم‌حرف است و جدی. طوری آچار دستش گرفته که انگار 30سالی می‌شود که مکانیک است.‌تر و فرز می‌رود داخل چال و به اوستا گزارش می‌دهد که ماشین روغن‌ریزی دارد یا نه. تعویض لاستیک با او است و پنچرگیری را خوب انجام می‌دهد؛ «همه‌‌چیز گرون شده، آمده‌ام کار کنم تا کمک پدر و مادرم باشم.» حرف او شبیه حرف هم‌نسلان خودش است؛ گرانی را با پوست و گوشت حس کرده، نگرانی‌های هر‌روزه پدر را از چشمانش خوانده و نمی‌تواند قبول کند که او هر ‌ماه برای رساندن خرج خانه از این و آن پول قرض بگیرد؛« من که می‌خواستم بروم فنی‌و‌حرفه‌ای و مکانیک بخوانم، آمدم اینجا و کار را عملی شروع کردم؛ این طوری پول هم در‌می‌آورم.»
حامد 14ساله است اما مثل یک مرد 40ساله رفتار می‌کند. صاحب مکانیکی می‌گوید: « در این دو سال بچه‌های زیادی برای کار به اینجا می‌آیند، بیشتر هم بین 13تا 19ساله‌هایی هستند که درس را رها کرده‌اند و آمده‌اند که بچسبند به‌کار تا پول در‌بیاورند؛ چه بچه‌های بااستعدادی! چقدر توانمند! با انرژی! اما خب من کلا 2تا شاگرد می‌خواستم. حامد از پارسال با التماس آمد و 2‌ماه هم مجانی کار کرد اما حالا حرفه‌ای شده و حقوق می‌گیرد اما بیمه‌اش نکرده‌ام چون زیر سن قانونی است.»
کودکان کار تعدادشان کم نیست؛ متین که در کفاشی کار می‌کند، محسن که در مترو مسواک و خمیردندان می‌فروشد، حورا که ادمین یک صفحه اینترنتی لباس‌فروشی است، مهری و نوید و رئوف که هر روز می‌آیند حاشیه جاده بهشت‌زهرا و گل و خیار‌چنبر و کاهو می‌فروشند،احمد که در هفت‌تیر دستفروش است، فرزانه که در کارگاه خیاطی سری‌دوز است؛ بچه‌هایی که نه دستمزد خوبی می‌گیرند، نه کسی حق و حقوق کودکی آنها را به رسمیت می‌شناسد و نه می‌دانند که در آینده چه بلایی سر جسم و روحشان می‌آید.

از نظافت تا آرایشگری
اشتغال در کودکی و نوجوانی فقط مخصوص پسران نیست؛ دخترانی هم هستند که بازی، تفریح و درس را کنار گذاشته و در سنین کم مشغول کار شده‌اند، فقط فرقشان این است که برعکس پسران کمتر در عرصه‌های عیان جامعه دیده می‌شوند. نگار یکی از آنهاست؛ نوجوانی 15ساله که پا‌به‌پای مادرش خانه‌های مردم را نظافت می‌کند و آخر هفته‌ها هم برای یاد‌گرفتن بند‌انداختن و ابرو برداشتن به آرایشگاه می‌رود؛« پدرم گچ‌کار ساختمان بود. اوایل سال پیش یک مریضی گرفت که آخر هم معلوم نشد کرونا بوده یا نه. 10روز بیشتر طول نکشید تا فوت کرد. 8‌ماه بعد تازه نخستین حقوقش را به‌حساب مادرم ریختند. چون ما بچه‌های صغیر حساب می‌شدیم، بیمه اذیت می‌کرد. الان همه حقوقی که می‌دهند 2میلیون‌و500هزار تومن است.»
آنها در منطقه افسریه مستأجرند و پول پیش خانه‌شان کم و اجاره‌اش زیاد است. این شده که مادر نگار تصمیم می‌گیرد که بیشتر از گذشته کار کند؛«مادرم قبلا همین کار را هفته‌ای 2بار انجام می‌داد اما وقتی پدرم فوت شد کارش را زیاد کرد. اوایل می‌رفت یک مغازه سبزی‌فروشی، سبزی کوکو و قرمه پاک می‌کرد ولی چون حقوقش کم بود برگشت سر کار اولش. من دیدم او تنها نمی‌تواند و همیشه خسته است، به همین‌خاطر می‌روم کمکش؛ گردگیری با من است و نظافت سرویس بهداشتی و جارو زدن با مادرم. دوست ندارم مادرم هم زود پیر شود و از دستم برود.» مادر نگار دلش از کاری که او می‌کند راضی نیست. می‌داند که ته این کار انواع و اقسام مریضی‌هاست؛ از آرتروز گردن گرفته تا کمر درد و التهاب ریه؛«دیدم مادرم نگران است و دوست ندارد من به این کار ادامه بدهم این شد که 3روز در هفته می‌روم آرایشگاه که بند‌انداختن و ابرو‌برداشتن را یاد بگیرم. می‌خواهم وقتی دستم راه افتاد تمام وقت شغلم همین شود. یکی از کسانی که می‌رویم برای نظافت خانه‌اش می‌گفت که اگر کار ناخن یاد بگیری نانت در روغن است. شاید هم رفتم سراغ آن کار.»
نگار دوستی ندارد، تفریحی هم. به درس خواندن که اصلا فکر نمی‌کند. شاید یک روزی که همه‌‌چیز خوب شد و برگشت سر جای اولش درس هم خواند و رفت دنبال علاقه‌اش که طراحی لباس است؛ فعلا زندگی سخت‌تر از این شده که او به رویاهایش فکر کند.

این خبر را به اشتراک بگذارید