
قصه تابستان/ قدر آفتاب را بدانیم چو هست

کیمیا صادقی
تا اجزای بدنم زیر آفتاب تبخیر نشده است بگویم که من آدم قدرشناسی نیستم و همین موضوع باعث شده زیر چشمهایم از شدت گریههایی که برای داشته و نداشتهام کردهام، گود بیفتد. شاید اگر دختری بودم که پنجره اتاقش به سمت کوه زیبای دماوند باز میشود، تاکنون بارها و بارها برای گرمای طاقتفرسای خورشید که اعضای بدنم را یکییکی تبخیر کند، به سوگ نشسته و دلتنگ تابش مستقیم امواج نورانیاش بر مغز سرم بودم. لیوان پر از یخ با تکههایی از لیمو و نعنای کوبیده شده در قعر لیوانم را زیر باد کولر هورت میکشیدم و در تیر کشنده تابستان ادای گرمازدهها را درمیآوردم.
آن روز قطعا دلم برای روزهایی که در فاصله سه سانتی از مسافر روبهرویی در مترو کنار دیگر مسافران در هوای دمگرفته و شیشههای عرقکرده قطار با دهن نفس میکشیدم که بوی تند بدن کنار دستمیام را حس نکنم و با اعماق وجودم به امواج نورانی خورشید، سهماه فصل تابستان و قطار شهری تهران و حومه ناسزا میگفتم تنگ خواهد شد. برای آخرهفتههایی که پشت وانت دایی احمد درحالیکه مغزهایمان از شدت گرما ذوب شده بود دنبال سایه درخت توتی میگشتیم تا بساط پیکنیک را پهن کنیم، بابا و دایی احمد چای آتیشی بخورند، من و پسر دایی احمد هم هندوانههای قاچ شده را بخوریم و هستههایش را پرتاب کنیم به همدیگر تا مامان سالاد شیرازی را آماده کند و دمی گوجه را در بشقابهایمان بکشد! آن روز به این باور خواهم رسید که تابستان به همین آفتابسوختگیها، نمدار شدن لباس و لهله زدن از تشنگیهایش وشیرجه در حوضهای وسط میدان و پهن کردن لواشک روی پشتبام معنا پیدا میکند. آن موقع دیگر یک مرفه بیدرد شدهام که سولار را به خوابیدن در پشتبام و جذب ویتامینD با نور مستقیم خورشید، ماشین خنک مدل بالا را به وانت دایی و خوردن بستنی آب شده در شیر و نوتلا را به لیس زدن بستنی یخی ترجیح میدهم و تابستانم را کمرنگتر میکنم، چیزی که الان قدرش را نمیدانم.