قلب در غبار
اوکتای فراغی
برخی اتفاقها آرامآرام رخ میدهند، آنقدر آرام که متوجهشان نمیشوم. درست مثل چشمهایی که همیشه همهجا را خوب میدیدند و کمکم ضعیف میشوند. بعد به خودمان میآییم و میفهمیم که چشمهایمان ضعیف شده است. ما متوجه نشده بودیم اشیا و چهرهی آدمها مبهم شده بودند. فکر میکردیم دیگران هم همهچیز را همانطور مبهم و گنگ میدیدند. اما یک روز، کسی نوشتهای را از فاصلهی دور میخواند و آنجا تلنگر زده میشود. میفهمیم که باید مشکلی پیش آمده باشد.
قلب نیز گاهی ضعیف میشود. مبهم درک میکند. هالهای غبار بر باورهایش مینشیند. اما قلب مثل چشم نیست که بتواند از وسیلهای کمک بگیرد و مشکلش را رفع کند. قلب به ایمان نیاز دارد. ایمان به زندگی، به خوبیها، به عشق و به حضور تو. برای همین است که اگر قلب ضعیف شود و در غبار قرار بگیرد زمانی طولانی نیاز است تا بتوان او را نجات داد. با این حساب، قلب بیشتر از چشم به مراقبت نیاز دارد اما ما اغلب مراقبت از قلب را فراموش میکنیم.
من حواسپرت و غافلم. من فراموشکارم. بیدقت و سر بههوا هستم. نیاز دارم تو مراقبم باشی و هرجا لازم است به من تلنگر بزنی که بدانم غبار بر قلبم نشسته است. من این را از تو میخواهم چون فقط تو میتوانی انجامش بدهی و اگر تو چنین نخواهی قلب من تا همیشه در غبار میماند و باورهایش را، ایمانش را، از دست میدهد. میدانم آرزویی چنین زیبا را برآورده میکنی.