چهره به چهره/ پیشنهاد بیشرمانه یا تأثیر گزاف؟
صابر محمدی
تیرماه 1355، جواد مجابی از دفتر روزنامه اطلاعات راه افتاد سمت تبریز تا با محمدحسین شهریار به گفتوگو بنشیند؛ نتیجه پنجشنبه هفدهم همان ماه، در شمارهای که ویژهنامه50سالگی روزنامه بود منتشر شد.
جایی از گفتوگو، شهریار از رفاقت پدرش با کمال السلطنه میگوید؛ همان طبیبی که ایرج میرزا بارها در شعرش به او پیله کرده و از قضا وقتی ایرج درگذشته، پسر همین کمالالسلطنه یعنی ابوالحسن صبا بهتنهایی او را به خاک سپرده است.
اینجای ماجرا را البته رها کنید. یکی از فرازهای این گفتوگو، جایی است که صحبت از پدر صبا بهخود او و سپس به صادق هدایت و نیما میرسد. شهریار میگوید وقتی به تهران آمده تا درسش را ادامه دهد، روزی رضا هندی که همخانه شهریار بوده و در قورخانه با ابوالحسن صبا همکار، آقای نوازنده را به خانه میآورد و آنجا دوستیشان شکل میگیرد. صبا هم میرود به مادرش میگوید:«پسری از تبریز آمده که چشمهایش مثل آهوست و پسر حاج میرآقاست.» شهریار را به منزلشان دعوت میکنند و شاعر تبریز اضافه میشود به گعده تهرانیها و مازندرانیهای معروف آن خانه؛ خانهای که شهریار میگوید مجلل بوده و در روبهرویی سفارت انگلیس «خرابات رندان» بوده است. البته احتمالا شهریار در ترسیم موقعیت جغرافیایی خانه صبا دچار اشتباه است. این خانه، که حالا 18سالی است خانهموزه صباست در ضلع غربی خیابان ظهیرالاسلام واقع شده؛ نه آن موقع سفارت بریتانیا مقابل این خانه بوده و نه بعدها که جای سفارت عوض شده. بگذریم... شهریار گفته نخستین بار نیما و صادق هدایت را در همین خانه دیده: «اولین بار که هدایت را دیدم از او خوشم آمد. شیرین صحبت میکرد. چیزی که مرا به طرف او کشید، علاقه هر دوی ما به فولکلور بود. او همان موقع کلمات و اصطلاحات عامیانه را جمعآوری میکرد. من هم به این کار علاقه داشتم. من او را پیش حسین شوردنگ که مرد شوخ و شنگی بود میبردم. این [مرد]، فرهنگ متحرک اصطلاحات و عبارات کوچه و بازار بود. پیش او مینشستیم و او را به حرفزدن وادار میکردیم و هدایت نسخه برمیداشت. چندبار هدایت به منزل ما آمد. [...] هدایت با میل شدیدش بهخودکشی و با نفوذی که بر ما داشت نزدیک بود کار دست من و نیما بدهد. ایامی بود که من عاشق و خراباتی بودم و ناهنجاریهای زندگی مرا از جان سیر کرده بود. زیر تأثیر حرفهای هدایت، رفتم بالای آبشار پسقلعه [...] و به طرف پرتگاه راه افتادم که خود را از قله پرت کنم. اگر دست چوپان جوانی مرا از پشت نگرفته بود حالا اثری از من نبود. نیما هم میخواست انتحار کند که زنش به دادش رسید».
به این روایت، نه موقعی که سال 1355در روزنامه اطلاعات منتشر شد و چه زمانی که سال 1379در کتابی با عنوان «گفتوگو با شهریار» بازنشر شد، توجهی نشد؛ نشان به آن نشان که وقتی سال 1392، ابوالفضل علیمحمدی، استاد ادبیات دانشگاه هنر تبریز و از دوستان نزدیک شهریار در مراسم گرامیداشت این شاعر پشت تریبون رفت و با اندکی اغراق و بزرگنمایی گفت صادق هدایت به شهریار و نیما پیشنهاد انتحار داده بوده با واکنشهایی مواجه شد، ازجمله اینکه جهانگیر هدایت، برادرزاده صادق هدایت بدون استدلالی متقن گفت این حرفها درست نیست.
امروز این روایت به چه درد ما میخورد؟
فارغ از حاشیهها و بیتوجه به ولع بیفایده راستیآزمایی این روایت، اینجای ماجرا به درد ما میخورد که بدانیم امروز از تبدیلشدن به کاسههای داغتر از آش، طرفی نمیبندیم. امروز میتوانیم به جای اینکه تیفوسیهای شهریار بهعنوان شاعری سنتگرا یا هدایت بهعنوان قصهنویسی رادیکال باشیم، به این دقت کنیم که حتی چنین روحهای دور از همی هم میتوانستند با هم نشست و برخاست کنند و از هم بیاموزند.