روشنفکری در خیابان/ دیگر چشمانم سو ندارد
سیدمحمدحسین هاشمی
توی بچگی یکی از بهترین اتفاقاتی که برایم میافتاد این بود که میتوانستم خط های ریز مانیتورهای پرواز را از راه دور بخوانم. برای همه کلاس میگذاشتم که این توانایی را دارم. اینکه سوی چشمانم آنقدر زیاد است، حس قدرت برایم بهدنبال داشت؛ حس متفاوت بودن. هر کسی را که کنارم بود، به چالش خواندن مانیتورها از راه دور دعوت میکردم و با هر بار تحسینشان از قدرتم، ذوق میکردم. بزرگتر که شدم، وقتی دیدم خیلی از کتابخوانهای اطرافم عینکی هستند، حس کردم که چیزی کم دارم. الکی، دلم میخواست عینک بزنم. حالا تابلوهای فرودگاه بزرگتر شده بودند؛ سن من هم بیشتر شده بود و طبیعتاً چالشِ خواندنِ تلویزیون از راه دور، بیمعنی. اما باز هم میتوانستم از دور، چیزهای کوچک را ببینم و بخوانم؛ مثلاً پلاک ماشینها؛ حتی توی شب. اما دلم میخواست که عینک داشته باشم. هر کاری کردم که عینکی شوم. دروغ پشت دروغ تا بالاخره موفق شدم خانواده را مجاب کنم به دکتر چشمپزشک ببرندم. دکتر بعد از کلی معاینه گفت: «چشماش هیچ مشکلی نداره؛ عالیه. خدا رو شکر». من که توی ذوقام خورده بود، با تعجب به اطرافم نگاه میکردم. چطور ممکن است؟ من حتی آن علامتهای ای شکل را یکی در میان اشتباه گفتم. چطور فهمید که همهچیز رو به راه است؟ حالم بدجور گرفته شده بود. بدجور. شنیدم که به پدر و مادرم گفت که معمولاً بچهها توی این سن و سال به عینک داشتن علاقه پیدا میکنند. تلاشم برای عینکی شدن در آن دوران ناموفق ماند تا دوباره، توی تمام تستهایی که برای کار کردن میدادم، لذت ده دهم بودن چشمهایم را ببرم. حالا سالها گذشته. خاطرات دوران کودکی دارد یک به یک فراموش میشود. اوضاع و احوال زندگی، شقیقههایم را سفید کرده. حالا سالها گذشته و همین حالا که دارم این را مینویسم، چشمهایم کلمات را درهم میبیند. حالا سالها گذشته و من از اینکه بروم چشمپزشک و بگویم که نزدیک را تار میبینم، سر باز میزنم چون فکر میکنم که علائم پیری یکی بعد از دیگری دارند ظاهر میشوند. حالا سالها گذشته و من دارم به تمام سالهای رفته فکر میکنم. به تمام بودنهایی که نبودن شد. به تمام داشتنهایی که نداشتن شد. دارم به هر چیزی که از دست دادیم فکر میکنم. به هر چیزی که میشد داشته باشیم و نداشتیم. حالا، سوی چشمانم کم شده و این دارد هشدار میدهد که کمی بعد، باید منتظر کلی اتفاق دیگر هم باشم. اما من هنوز کلی دلبستگی به روزهای قبل دارم. روزهای موهای سیاه پرپشت؛ روزهای دیدن پلاک ماشینها از چند متری؛ روزهای لاغری؛ روزهایی که بهمان میگفتند بچه و ما ناراحت میشدیم. این روزها بیشتر از همیشه دارم به عمری که گذشته فکر میکنم و درماندهام از اینکه باید از این بزرگشدن لذت ببرم یا نگران باشم. هرچه هست اما میدانم که با تمام وجودم، آینده قشنگتری را برای خودم تصویر کرده بودم. آیندهای که توی روزمرگیهایم از دست رفت.