• چهار شنبه 26 دی 1403
  • الأرْبِعَاء 15 رجب 1446
  • 2025 Jan 15
پنج شنبه 30 اردیبهشت 1400
کد مطلب : 131133
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/Z6nLv
+
-

روشنفکری در خیابان/ آخر قصه؛ امید

سید محمدحسین هاشمی

 «تو نباید مریض شی؛ حتی یک عطسه. حتی یک سردرد. تو همیشه باید خوب و سالم باشی؛ همونطوری که همیشه توی زندگی بودی؛ همونی که همیشه توی یادم مونده. همونجوری شاد. همیشه بخندی؛ بخندونی. من تصویرت روی تخت بیمارستان رو هیچ‌وقت توی حافظه‌ام نمی‌سپارم.» نشسته است روبه‌رویم؛ توی حیاط کافه. همان کافه‌ همیشگی؛ میز همیشگی؛ صندلی همیشه. جایی که دارد تلاش می‌کند خودش را به تاریخ برساند. دارد یک به یک، کلمه‌ها و خط‌ها را برایم می‌خواند و با اشتیاق خودش را لای کلماتش دفن می‌کند؛ انگار می‌خواهد به کودکی تبدیل شود که توی استخر توپ‌ها، دارد ذوق می‌کند و لذتش را می‌برد. با هر پاراگرافی که می‌خواند نظرم را می‌پرسید. من، وقتی ذوق کردنش را می‌دیدم، هیچ جمله‌ای جز «فوق‌العاده بود، عالی. می‌دونم می‌ترکونه» نمی‌توانستم بیان کنم. اما ته دلم نگرانش بودم. یک روز، خیلی وقت قبل، از یکی شنیده بودم که آدم‌ها، توی نخستین داستانی که می‌نویسند، زندگی‌ و روحیه‌شان را نمایش می‌دهند و من وقتی داستان خاکستری‌اش را می‌خواند، مدام فکر می‌کردم که اگر این مورد درباره او هم صدق کند، من چقدر نارفیقم که زندگی خاکستری‌اش را نفهمیدم. دلم می‌خواست یک جوری بفهمم که توی این همه تصوری که روی کاغذ آورده، چقدر خودش را کشیده. چقدر از خودش گفته. اصلاً داستان تخت و بیمارستان و شادی و مریضی چیست که در سلول سلولِ پیکره داستانش جا خوش کرده؟ من فکر می‌کردم که او را خوب می‌شناسم. فکر می‌کردم که گوش شنیدن درددل‌هایش هستم، یار خوشی‌هایش؛ هم‌سفره شام و ناهارهای ساده و خوشمزه‌اش. اما حالا که دارد اینها را می‌خواند، حالا که دارم فکر می‌کنم که این داستان، نشانی از درونش است، خیلی حالم گرفته شده. آنقدر تابلو نگاهش می‌کنم که می‌فهمد یک چیزی شده؛ می‌فهمد دلم می‌خواهد یک چیزی بگویم. «چیه؟ به درد نمی‌خوره؟ دوستش نداری؟» با لحنی که پر از استرس است این را می‌پرسد و من سریع دنبال راهی می‌گردم تا سوءتفاهم برایش ایجاد نشود؛ «نه! نه! خیلی خوبه؛ خیلی. قلمت حرف نداره. فقط می‌خوام بگم که درسته که دنیامون تاریکه. به قول مهران مدیری، دیگه به درد نمی‌خوره این دنیا. اما هنوز می‌شه نفس کشید. هنوز می‌شه خوب بود. می‌شه دل بست به قشنگی‌های دنیا.» خیلی سعی کردم که از خودش و روحیاتش چیزی نگویم و نپرسم. «تو خیلی خوب می‌نویسی؛ اما می‌خوام بدونی که مردم خسته‌ان از تاریکی، تیرگی. مردم دلشون می‌خواد یکی، یک جایی پیدا بشه و دنیایی را براشون تجسم کنه که توش غم نباشه، درد نباشه، آه نباشه.» توی دلم آشوب شده که نکند این حرف‌هایم توی روحیه‌اش اثر بگذارد؛ ذوقش را کور کند. اما مثل همیشه متین و باوقار جوابم را داد؛ «توی دنیایی که برامون ساخته شده، خیلی از اتفاقات تلخ و سخته. من هم کم سختی و تلخی ندیدم. این‌رو نوشتم که بگم، من، هنوز امید دارم. امید خیلی خوبه. بشین تا تهش رو بشنو. آخرش، قصه ما هم قشنگ می‌شه.»

این خبر را به اشتراک بگذارید