• شنبه 27 مرداد 1403
  • السَّبْت 11 صفر 1446
  • 2024 Aug 17
یکشنبه 3 اسفند 1399
کد مطلب : 124946
+
-

بلای جان جاسوسان

جیمز باند از پاکیزگی ایده‌آل یک قهرمان گذشته فرسنگ‌ها فاصله دارد چون زمان، دیگر زمان پاکیزه‌ای نیست

نگاه دیروز
بلای جان جاسوسان


پرویز دوایی ـ منتقد

  در یک صحنه از فیلم جیمز باند را در یک تابوت می‌گذارند و به داخل کوره می‌فرستند تا زغال شود. این صحنه که مشابهش را در خیلی از فیلم‌های سریالی از جمله دقیقا در «بلای جان جاسوسان»(به روایت قدیمی‌تر «بلای جان نازی») دیده‌ایم قضاوت اساسی بین یک جیمز باند را با یک قهرمان سریال و این اثر را با یک فیلم- سریال روشن می‌کند. در فیلم- سریال، هنرپیشه به نیروی جسم، با شیوه‌ای صریح و آشکار از مهلکه جان به در‌می‌برد و مثلا در آخرین لحظه به هوش می‌آمد و با چابکی و سرعت انتقال از واگن کوچکی که او را می‌خواست به درون کوره ببرد بیرون می‌جهید. آنچه در این صحنه مشابه از فیلم «الماس‌ها...» به داد آرتیست می‌رسد و باعث نجات او می‌شود عنصر «تقلب» و «تزویر» است. بدجنس‌ها متوجه می‌شوند که جیمز باند به آنها کلک زده و به‌جای الماس اصل، الماس بدلی تحویل‌شان داده، بنابراین خودشان قبل از اینکه جیمز باند در کوره کباب شود او را بیرون می‌کشند تا تکلیف الماس‌ها را روشن کنند.

  ... این تفاوت باز در خیلی از صحنه‌ها بین الماس‌ها... (که از نظر طرح اصلی داستانی و تسلسل حوادث هیجان‌انگیز شباهت زیادی به سریال‌های قدیمی دارد) با موارد مشابه در سریال‌ها دیده می‌شود: در «خنجر مقدس حضرت سلیمان» آرتیسته حریف را که پشتش به او بود قبلا صدا می‌کرد و موقعی که وی برمی‌گشت تازه با هم درگیر می‌شدند ولی در اینجا جیمز باند مردی را که بعدا با هم در آسانسور دست به یقه می‌شوند با تعارف دروغ جلوتر از خودش به داخل آسانسور می‌فرستد و بعد هم ناغافل به حریف حمله‌ور می‌شود. برداشت سازندگان فیلم‌های جیمز باند یا لااقل این فیلم او از سریال «فلاش گوردون» (صاعقه) انکارناپذیر است. نه فقط دشمن سرسخت صاعقه یعنی« مینگ بی‌رحم» جای خود را به «بلوفلد» داده است (که مثل مینگ در پایان هر ماجرا می‌میرد و باز مثل ققنوس در ماجرایی دیگر زنده می‌شود، بلکه مضمون «تهدید کردن کره زمین از فضای خارج» که در «الماس‌ها...» با شعاع لیزر صورت می‌گیرد در یکی از ماجراهای فلاش گوردون به این شکل مطرح می‌شد که مینگ یک سیاره مجهول را به‌سوی زمین روانه می‌کرد تا به کره ما بکوبد و نابودش کند. آنچه در این فاصله یعنی از زمان مثلا صاعقه تا زمان جیمز باند، قهرمان این سریال معاصر، سریال آدم بزرگ‌ها بر «آرتیسته» گذشته، تحولات زمان است که خیلی از قهرمانان را از مسند فوق بشری به زیر می‌کشد و خیلی از افسانه‌ها را پوچ جلوه می‌دهد. اگر ما آن روزها برای عملیات جان وین در «باتان» به‌شدت کف می‌زدیم این روزها برای عملیات « ستوان کالی» در ویتنام به آن راحتی نمی‌شود کف زد. مثل اینکه دنیا بیدارتر شده، واقعیت خود را به اجبار به بشر تحمیل کرده، در اعماق تخیلات او نفوذ کرده، ذی‌سهم شده و حتی فانتزی‌های آرتیستی دروغین را، حتی عملیات یک مافوق بشر مثل جیمز باند را به چیزی از چرکی واقعیت آلوده ساخته است. آدم از عملیات جیمز باند سرگرم می‌شود و به هیجان می‌آید ولی در همه حال فیلم به او یادآور می‌شود که این موجود از پاکیزگی ایده‌آل یک قهرمان گذشته فرسنگ‌ها فاصله دارد چون زمان دیگر زمان پاکیزه‌ای نیست و گویا معصومیت قهرمان‌ها با معصومیت کودکی ما یکجا دفن شده‌اند. جیمز باند در اینجا هم مثل فیلم ماقبل آخرش «تندربال» («در خدمت سرویس مخفی ملکه» را ندیده‌ایم، جورج لازنبی را مشکل بشود جیمز باند محسوب کرد.) مقهور زرق و برق و تجمل دکور و عظمت ماشین‌آلات شده است، گویی برای مهم جلوه دادن وجود او لازم به‌نظر می‌رسیده که میدان نبردش هرچه وسیع‌تر، حریفانش هرچه قوی‌تر و دم و دستگاه آنها هرچه مفصل‌تر بوده باشد و پیروزی او را بر خصم نیرومندش، همچون پیروزی داوود نتیجه یک ضربه تصادفی و در نتیجه دور از کشاکش دو حریف هم زور می‌سازد.
 

این خبر را به اشتراک بگذارید