امید محدث
نمیدانم چه اتفاقی افتاده بود که خاکسپاری عقب افتاد و ما و خانواده حاجقاسم را آوردند درون یک پادگان نظامی. مدت زمان نسبتا طولانی بلاتکلیف بودیم. ظهر خبر جانباختن تعدادی از هموطنان کرمانی زیر دست و پا و ازدحام جمعیت برای شرکت در مراسم تشییع جنازه حاجقاسم را دادند. داغ حاجقاسم یک طرف، این اتفاقات هم روح و روانمان را له کرده بود. از ماشینها پیاده شدیم. کمی آن طرفتر تریلیای بود که اجساد مطهر و مبارک شهدایمان را حمل میکرد. چند نفری آمدند و ما را به سمت حسینیهای راهنمایی کردند. خانواده حاجقاسم هم وارد شدند و آن طرف حسینیه نشستند. ما دو نفر دو نفر، سه نفر سه نفر دور هم جمع شده بودیم و گریه میکردیم. مبهوت بودم. باورم نمیشد. دروغ چرا حالم شبیه روز خاکسپاری پدرم بود. همانقدر مبهوت، گیج، نگران و منگ ...
دیگر غروب شده بود، آفتاب کمرمق در حال غروب کردن بود و ما هنوز داخل حسینیه بودیم. آمدم بیرون که هوایی عوض کنم. مهدی و مصطفی همت و رضا شفیعخانی را دیدم که کنار مادرشان ایستاده بودند. رفتم جلو و به همسر شهید همت و شفیع خانی سلام کردم.
چند دقیقه بعد مهدی به همراه یکی از بچههای قدس آمد. رو به ما و به اتاقک اشاره کرد و گفت تابوت حاجی آنجاست. میرویم داخل. شب قبل همه بچهها رفته بودند و روی کفن حاجی شفاعت نامه نوشته بودند و من نشد که بروم. حالا فرصت خوبی بود تا خودم را به کفن حاجقاسم برسانم و باهم قول و قرار بنویسیم. در اتاقک باز شد، اول مهدی رفت داخل و ما هم پشت سرش وارد شدیم. چند قدم که وارد اتاقک شدیم تابوتی را دیدیم که دورش پرچم ایران کشیده بودند و رویش نوشته بودند: قاسم سلیمانی. زانوهایم لرزید و از درون شروع کردم به لرزیدن.
از اتاقک آمدیم بیرون، هیچکدام حالمان، حال نبود... دستم در دست مهدی بود و فروریخته بودم. پاهایم را به سختی بلند میکردم و روی زمین میکشیدم. آمدیم داخل حسینیه. گفتند فعلا خاکسپاری عقب افتاده است، سوار ماشین شدیم و برگشتیم هتل. صبح فردا رفتیم به محل اقامت خانواده حاجقاسم و با آنها رفتیم برای خاکسپاری. قیامت بود. حاجقاسم وصیت کرده بود بچههای شهدا دفناش کنند. خداحافظی کردن از شما برای ما سخت بود، حاجقاسم عزیز.
محمد دادمان یا مهدی همت بود که گفت: اسمش قاسم بود، حکایت دست و سرش هم حکایت پیکر ارباب است و این تن خودش روضه کربلاست.
حاجقاسم تو چطور به تنهایی این همه بودی؟صدای مهدی سلحشور آمد که میخواند: سوختم، شبیه تو میان شعلهها سوختم، شبیه تو با یاد شهدا / سوختم تو رفتی و جاماندم از شهادت و صدای نالهها و گریهها بلند شد.
شنبه 13 دی 1399
کد مطلب :
120612
لینک کوتاه :
newspaper.hamshahrionline.ir/xk58l
+
-
کلیه حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به روزنامه همشهری می باشد . ذکر مطالب با درج منبع مجاز است .
Copyright 2021 . All Rights Reserved