روح تهران در روز تهران
علیرضا محمودی-دبیر گروه ادب و هنر
در 14مهر، در سال کووید-19و دلار بیست و چند هزار تومانی و در روزی که نامش تهران و جانش تهرانی است، نوشتن درباره شهری که دوستش میدارم، مرا میبرد به تماشای روح و اسطوره شهری که در آن همشهریان بیقرارند. این تصویر سال است یا تصور سالیان. داشتههایت را که روی دایره میریزی، خط و ربطها از مه بیرون میآیند. شفق همیشه سردترین است و تاریکترین. اما همین که آفتاب تابید و نور از سوقها گذشت، روز گرم یقین برمیآید. روز تهران را از شفق تردید شروع کنیم. بیایید بپرسیم چرا بیقراریم.
پایه و اساس و اسطوره تهران، جابهجایی است. همه به این شهر میآیند تا به جایی برسند. مهم نیست کجا، فقط جایی که اینجا نباشد. ترکستان هم مقصدی است، وقتی مقصد نماندن باشد. کافی است این اسطوره ازلی در هر رویدادی ضرب شود و ضریب بگیرد، آن وقت چیزی به نام شهر وجود نخواهد داشت. همهچیز بازار خواهد شد که حجرههایش خانه و خیابان نمیشناسند. اینجا همهچیز برای فروش است و شهروندان طوافانی که همه زندگیشان سرچراغی فروش. توشه و توان خرج دارد و فرصت عبور اندک. صرافان اندک معنا در این بازار سراغ تاریخ را میگیرند. آیا این همه تلواسه برای سفر و نماندن و رفتن از این محله به آن محله و این همه رفتن و نماندن و فروختن و خریدن و توشه مهیا کردن شهروندان این شهر، ته و تاریخی دارد یا همهچیز به یکباره از طلوع، طالع ما شده است. تاریخ میگوید که تهران، شهر تاریخ معاصر و مهد تاریخ مدرن شده ما، شهری جهیده از بطن قومی است که قرارشان بیقراری بود. جان قاجار قبل از ساخت سلسله بیقراری بود. آن قوم بیقرار وقتی در ارگ کریمخانی تهران قرار گرفتند، کارشان ماندن نبود، آنها آمده بودند که بروند. آنها شهری ساختند که روحش رایحه ماندن نمیداد.
تهران قریه بود، عاری از شهر و شهروندی، واههای در میان دهاتی که کوچکیشان با کاف تصغیر هویدا میشد. همه بارویش یکی ارگ بود و چند راسته. در سرزمین فردوس شهرهای آباد، تهران تونی بیش نبود. نامی اگر بود از ری بود که حکومتش بوی داستان همیشگی شر ابدی را میداد. با چنین تاریخ و با چنان جغرافیایی، تمنای تره خرد کردن برای تهران، فقط طعمه طراران بود، مطاع عطاران که این شهر در راه شمال به جنوب است و دمن کوههایش گیاه دمنوش در دامن فراوان دارد. این همه تهران بود تا پیش از پایتختی.
مردی که پشتش ایل بود و پسش هیچ نبود، از زندان کرمان گریخت تا داستان همیشگی تاریخ فلات پارس را قهرمانی کند. او کوچندگان را دور خود جمع کرد تا تمنای انتقام، بهانه تازهای برای مهاجران بیاعتماد را به هوای کوچندگانی که در نقشه جنگ و گریز، بیشتر در پی مفر بودند تا مقر. تهران بهدست مردانی پایه پایتختی شد که زین و زیلویشان یکی بود و تنها کسشان بیکسی، بیداریشان با شمشیر و خوابشان با خنجر بود که مبادا ملازمان درگاه، معاندان بیگاه شوند و به بهانه ناچیز کلفتی پوست خربزه، خرخره را بخراشند. آنها که تهران را بنا کردند، چیزی از بنایی نمیدانستند، چیزی از شهر مدرن نمیدانستند. ما میدانیم. اما هنوز بیقراریم. آیا نباید سرنوشت شهر را از آن چیزی که برایش نوشتهاند، از سر نوشت تا سرنوشت ما سرگذشتی نباشد که سرنوشت ما نیست.
سادهاش کنم؛ وقتی شهر ما خانه ما نیست، مسیر ماست. وقتی خانهای نیست که در آن بیاساییم، جادهای هست که در آن بجهیم. همه رفتار ما با تهران همچون راهی میشود به سوی جای دیگری. مقصد دیگری. از شمال به جنوب، از ارزان به گران، از کلنگی به نوساز، از مستأجر به مالک، از شهروند معمولی به شهروند خاص.
ما در تهران زندگی نمیکنیم، این تهران است که در ما زندگی میکند. این نه اعترافی تلخ است و نه اعتراضی تند. نه هشداری است به شهروندان و کنایه به شهرداران. این یک جمله خبری است. خبری که در آوار خبرها، نسیه نسیان میشود تا نمایان نقد و اگر روزی مناسب دوباره خواندن این خبر باشد، چه روزی مناسبتر از روز تهران.