
چه روزهاى شیرینى!

یاسمن رضائیان:
نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ نَبَأَهُمْ بِالْحَقِّ إِنَّهُمْ فِتْیَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَ زِدْناهُمْ هُدی
ما داستان آنان را به حق برای تو بازگو میکنیم. آنها جوانانی بودند که به پروردگارشان ایمان آوردند و ما بر هدایتشان افزودیم
آیهی 13، سورهی کهف
چشم روی هم گذاشتیم و تابستان به نیمهاش رسید. این داستان هرسال ماست. تابستان انگار که باید به قراری مهم برسد باعجله میرود و تا چشم برهم میگذاری پاییز از راه رسیده. کوچک که بودم مادر همیشه میگفت تا چشم برهم بگذاری تمام میشود. من پلکهایم را برهم میزدم و میگفتم پس چرا تمام نشد؟ بعد یکبار گفتم هیچوقت هیچروزی با چشم برهمزدن تمام نمیشود. اما حالا میفهمم روزها اگرچه ساعتها طول میکشند اما به پشت سر که نگاه میکنم میبینم انگار به سرعت پلک برهمزدنی گذشته
بودند.
چیزی که در نیمهی تابستان به آن فکر میکنم این نیست که تابستان چهقدر زود گذشت. به اتفاقی مهمتر فکر میکنم. اینکه عمر زود میگذرد و حتماً تا چشم برهم بگذارم روزهای نوجوانی تمام شدهاند. راستش من از تصور اینکه روزی نوجوان نباشم؛ همیشه نگران بودهام اما این را هم میدانم نمیشود جلوی گذشتن روزها را گرفت. پس تنها کاری که میتوانم بکنم این است آنچنان از اینروزها لذت ببرم که سالها بعد، هرزمان به یادشان افتادم، طعمشان دوباره زیر زبانم بیاید و بگویم چه دنیای شیرینی!
میدانم زندگی فرصت بزرگی است. زندگی با همهی سختیهایش و با همهی لحظههای خاکستری و تیرهاش باز هم ارزشمند است. میتوانستم هیچوقت در این دنیا نباشم. به نبودن که فکر میکنم میفهمم بودن چه شیرین است. در کنار همهی لحظههای سخت، لحظههای شیرین بسیاری هم بوده است و اگر فرصت زندگی به من داده نشده بود این شیرینیها را هم تجربه نمیکردم و حسی بهنام ایمان را، که قصهی ارتباط میان من و توست، لمس نمیکردم. این
تأملبرانگیز است آنکه به وجود نیامده درک و حسی از تو ندارد. درککردن حضور تو، داشتن حس ایمان، نعمتی شگفتانگیز است.
این روزها روزهای نوجوانی است. یا به قول مادربزرگهایمان که در حساب و کتاب خود نوجوانی را با جوانی یکی میکنند، روزهای جوانی است. روزهایی که مخصوص تجربههای زیبا و یادگرفتنهای بینهایت است، روزهایی که مخصوص لذتبردن از دنیا و نعمتهای باارزش آن است. روزهای خوب رؤیابافی و فکرکردن به آیندهای که دوست داریم داشته باشیم. نوجوانی پر از روزهای رنگارنگ است و راستش فکر میکنم کمتر غمی آنقدر بزرگ است که بتواند رنگ این روزها را تیره کند.
تابستان هم کمکم عطر شهریور میگیرد. حالا که فکر میکنم میبینم آنچه مهم است تمامشدن تابستان نیست، گذشتن همهی اینروزهاست. باید حواسم باشد تا در تکتک لحظههای آنها زندگی کنم و نگذارم هیچچیز حواسم را از این روزهای خوش و تمام آنچه در برابر تجربهکردنها به من میآموزد پرت کند. اینکه بتوانم قدر لحظهها را بدانم نعمتی است که تو به من میدهی. نعمتی است که به بزرگشدن ذهن و قلب و جان من کمک میکند. من به چنین نعمتی بسیار نیازمندم.