سیگار، هزار و یکشب و دیگر هیچ
فرزام شیرزادی ـ داستاننویس و روزنامهنگار
مردی که جلو، کنار راننده نشسته است میگوید: «دوره و زمانه عوض شده. کوچکتر به بزرگتر که احترام نمیگذارد هیچ، طلبکار هم هست. اینقدر رودار و بیخجالت شدن که کممانده آدم را بخورند. ما جرأت نمیکردیم پا جلو بزرگتر دراز کنیم. به ننه بابا تو نمیگفتیم. الان عین نقل و نبات دریوری میگن. یه چیزایی میگن تو هیچ لغتنامهای پیدا نمیشه... خفن، خالتور، شیش و نمیدونم چی و چی...»
آن که عقب پشت سر راننده نشسته و دو موبایل و یک بسته سیگار باریک و عینک آفتابی زمختش را به زور چپانده تو جیب پیراهن چهارخانه سبز و سفیدش، انگار اصلاً آنجا نیست. هیچ نمیگوید. به جایی که نمیدانیم کجاست خیره است و حالت چشمانش نویسنده را یاد تمرکز مرتاضهای لندوکِ هندی میاندازد. مردی که جلو کنار راننده نشسته است از تک و تا نمیافتد: «این جوونهایی که من میبینم تا نسلِ مارو نفرستن سینه قبرستون دستبردار نیستند.»
پیرمردی که پشت صندلی مردی که غرغر میکند نشسته و باریک و لاغر است و بوی ادکلنش اتاقک تاکسی را پر کرده، گردن باریک و لاغرش را از بین دو صندلی جلو تو میدهد: «خودت هم یهوقتی جوون بودی؛ از اول که شصت هفتاد نداشتی.»
ـ هفتاد سالم نیست. پنجاه و هشت سالمه.
پیرمرد جواب میدهد:
- پنجاه و هشت هم داداشه هفتاده... حس جوونیداریها؟
پنجاه و هشت ساله بسته سیگارش را درمیآورد. تعارف میکند به راننده. راننده برمیدارد. از این سیگارهای باریک دُمموشی است که به زور دود میدهند بیرون و به نیکوتین مشکوکند. پیرمرد میگوید: «سیگار هم که میکشی؟»
ـ هر از گاهی. میکشی بدم؟
ـ همسن و سال شما که بودم گذاشتم کنار... همین سیگاری که میکشی دیگه خز شده، خفن شده...
پنجاه و هشت ساله گردن میچرخاند: «من الکی الکی سیگاری شدم. پاسوز رفیق شدم. دوره دانشجویی یکی از رفقام اومد خوابگاه، بسته سیگارش رو جا گذاشت. رفت شهرستان. بعد از یک هفته وسوسه شدم، یکی روشن کردم. همون شد. شیفتهاش شدم.»
پیرمرد دوباره از میان دو صندلی چرک و رنگ و رو رفته پژو گردن تو میدهد: «یعنی اگه جای بسته سیگار کتاب هزار و یکشب جا گذاشته بود، الان نویسنده بودی؟ نه، خداوکیلی نویسنده بودی؟»