• پنج شنبه 27 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 8 ذی القعده 1445
  • 2024 May 16
سه شنبه 13 خرداد 1399
کد مطلب : 101871
+
-

تاریخ به روایت انسان

نگاه
تاریخ به روایت انسان


عیسی محمدی ـ روزنامه‌نگار

گاهی توصیه می‌شود که به جای تاریخ، رمان بخوانید یا دست‌کم بیشتر رمان بخوانید. اما چرا؟ گفته می‌شود که تاریخ، نگاه کلی و عمودی به انسان‌ها و تقابل‌های انسانی است. اما رمان‌ها، نگاهی جزئی و درونی و منحصربه‌فرد به همین انسان‌ها دارند. به همین دلیل، رمان‌ها باعث می‌شوند تا انسانی‌تر و اجتماعی‌تر و جزئی‌تر به وقایع و تضادها و تصادم‌های فرد و اجتماع نگاه کنید و در نهایت، اینها باعث می‌شوند تا از آن نگاه صفر و یک و تصلب‌مآبانه دور شوید.
حالا تصور کنید که بخواهیم با شیوه افراد خلاق به این دو نگاه کنیم؛ یعنی به جای‌اینکه یکی از این دو را برای نگریستن به اطراف و پیرامون انتخاب کنیم، از خودمان بپرسیم که چرا هر دو نه؟ یعنی نگاهی رمانی به تاریخ داشته باشیم؛ همان چیزی که شاید بتوان تحت عنوان رمان‌های تاریخی و رئالیستی و... از آن‌ یاد کرد. بله، این‌طوری هم به تاریخ احترام‌ گذارده‌ایم؛ هم از نگاه انسانی و جزئی و منحصربه‌فرد دور نیفتاده‌ایم.
نگاه به واقعه‌ای چون پانزدهم خرداد نیز چنین است. فرصتی دست داد و مطلبی بدین‌منظور برای همشهری نوشتم که هفته پیش چاپ شد. تا پیش از این، من هم مثل بیشتر شما نگاهم تاریخی و کلی و صفر و یکی بود. اینکه اعتراضی شده و برخوردی صورت گرفته و شهدایی هم تقدیم شده‌اند و البته مجروحانی و اینکه حالا این ماجرا پاس داشته می‌شود. اما چنین نگاهی، به‌واقع اجحافی است به رگه‌های انسانی و جزئی‌تر چنین واقعه‌ای و البته هر واقعه دیگری.
برادر پدربزرگ مادری همسرم، یکی از شهدای این واقعه در قم بود. یک فرد معمولی که احساس تکلیفی کرد و رفت و به شهادت رسید. پدربزرگ مادری همسرم، با اینکه این اواخر ضعف بینایی شدیدی داشت و نمی‌توانست راه برود، ولی هرازچندی پیاده به آرامستانی که برادرش در آن دفن شده بود، می‌رفت و فاتحه‌ای می‌فرستاد. می‌گفت غریب است، کسی را ندارد، حیف است که نرویم و همیشه برایم سؤال بود که چرا یک انسان، باید برود و جانش را بدهد برای عقیده و ایده‌ای؟ و این آدم، مگر برای خودش مرکز جهان نبود؟ مگر هر کدام‌مان برای خودمان مرکز جهان نبوده و نیستیم؟ به قول شاملو، مگر نه آنکه «وارطان/ بهار، خنده زد و ارغوان شکفت/در خانه، زیر پنجره، گل داد یاس پیر/دست از گمان بدار/با مرگ نحس پنجه میفکن/بودن به از نبود شدن خاصه در بهار...» پس چطور می‌شود عده‌ای، دست از عزیزترین داشته خود، یعنی جان‌شان شسته و «سرافراز، دندان خشم بر جگر خسته» بسته و می‌روند؟ و مگر پاسخ به همین‌ کنجکاوی‌ها نیست که تاریخ را، انسانی می‌کند؟ و مگر چنین نگاهی، واقع‌پذیرتر و باورپذیرتر نمی‌تواند باشد؟ 
 

این خبر را به اشتراک بگذارید