کنج و درخت و سلطان مار
اسفند دلپذیری بود. درختان زمستانِ سرد را پشت سر گذاشته و باید کمکم ازخواب بیدار میشدند. همیشه دوست داشتم بروم بالای درخت توت. آنجا قلمروی اختصاصی من بود و من پادشاهی میکردم. مادربزرگ پایین درخت روی کُندهی قدیمی نشسته بود و چای مینوشید. کُنده بازماندهی درختی است که به دلایلی خشک یا قطع شده است. هوا که گرم میشد، مخصوصاً تابستانها من همیشه بالای درخت بودم. من از آن بالا در بلندای سبز درخت توت با میوههای آبدار و شیرینش با گنجشکان جشنی داشتیم. توت میخوردیم و من از آن جا جهان را میدیدم. دامنهی سبز تاکستانها را ردیف درختان گلابی، انار و عناب را و جویبار زلالی را که از پایین درخت نغمهخوان و شاد عبور میکرد. یک لحظه فکر کردم پادشاه جهانم...
فریاد زدم: «این جا قصر من است! اینجا قصر من است... آهای شما که پایین هستید، من به شما دستور میدهم!»
مادربزرگم نگاهم میکرد و لبخند می زد. گفت: «یادت باشد دخترجان، وقتی پایین آمدی، قصهای برایت بگویم! هروقت بازیات تمام شد، بیا!»
پایین آمدم تا بگوید.
گفت: «این درخت، لانهی یک مار بزرگ است. سال هاست خانهی او اینجاست. نمیخواستم وقتی بالایی دربارهاش چیزی بگویم. ترسیدم بترسی و از آن بالا زمین بیفتی... »
احساس ترس غریبی به دلم چنگ زد. احساس این که بالای یک درخت باشی که سالهاست وطن یک مار بزرگ و سالمند است.
- مادربزرگ چرا مار را نمیکُشید؟
مادربزرگ گفت: «خانهاش اینجاست. نگهبان است. در قدیم میگفتند هر جا گنجی هست، به نشانهی آن گنج درخت توتی میکارند تا گنج گم نشود. مارها نگهبان گنجها هستند. چرا باید او را بکشیم؟!»
دیگر هیچوقت از هیچ درختی بالا نرفتم. روزهای بعد دور از درخت توت میایستادم و از هرحرکتی جا میخوردم میترسیدم «سلطان مار» بیرون بیاید و گرسنه باشد و شاید بدش نیاید دختری مزاحم را که بیاجازه از درختش بالا رفته لقمهی چپ کند.
چند ساعت روی زین
نیلوفر نیکبنیاد
«منصور علیمرادی»، نویسندهی این کتاب، شاعر و پژوهشگر فرهنگ و زبان هم هست و تاکنون کتابهای زیادی در این زمینه نوشته. به همین دلیل اصلاً نباید از دیدن این کتاب که در کنار داستانگویی، به گویش عشایر جنوب کرمان و آداب و رسوم آنها پرداخته، تعجب کنید. او در واقع خواسته در کنار نوشتن یک داستان طنز، نوجوانها را با فرهنگ بومی منطقهای از کشورمان آشنا کند و در این راه واقعاً موفق شده است.
البته علیمرادی در کنار استفاده از گویش مردم جنوب کرمان، دست به ابتکار زده و خودش هم زبان بامزهای را برای شخصیتهای داستان اختراع کرده است. به عنوان مثال علو و داوود هروقت بخواهند زیبایی چیزی را توصیف کنند، از عبارت «بسیار قشنگانه» استفاده میکنند، به جای «آفرین»، «آفران» را به کار میبرند یا به جای «رفیق خوب» میگویند «این عبدل آقا عجب رفاقت خوبی است» و همین لحن و زبانشان آنها را به شخصیتهایی ماندگار در ذهن خواننده تبدیل میکند.
از نقش دیالوگها در پیشبردن داستان هم نباید غافل شویم. شما در این کتاب با یک داستان صرفاً توصیفی روبهرو نمیشوید. حجم زیادی از اتفاقها را توسط دیالوگهایی که بین شخصیتهای مختلف داستان رد و بدل میشود، متوجه میشوید و این هم یکی دیگر از ویژگیهای مثبت کتاب «ساندویچ برای حیدر نعمتزاده» است که به هیچوجه شما را خسته نمیکند. به همهی چیزهایی که گفتیم، این را هم اضافه کنید که این کتاب اگرچه برای نوجوانهای یازده تا شانزده ساله نوشته شده، خواندنش به همهی افراد در همهی سنین توصیه میشود. چون لحن، زبان و اتفاقهای طنزی دارد که به راحتی میتواند همه را بخنداند؛ پس میتوانید خانوادگی آن را بخوانید و لذت ببرید.
اگر میخواهید بدانید علو و داوود بالأخره به آن سر شهر میرسند و برای خودشان و حیدر نعمتزاده ساندویچ میخرند یا نه، چند ساعت پای کتاب بنشینید و ماجرای چند ساعت رکاب زدن این دو نوجوان را بخوانید و لذت ببرید. راستی کتاب را انتشارات هوپا (02188998630) با قیمت 12 هزار و پانصد تومان منتشر کرده است.
با ابرها میرفتم که ببارم
طوبا ویسه
نام کتاب «با ابرها میرفتم که ببارم» از شعر« مه» گرفته شده است.
« با ابرها میرفتم
که ببارم
شاید
در سرزمینی دیگر»
زهرا خانی 01 سالی هست که در غربت زندگی میکند و این سایهی رنگ و لعاب مهاجرت در کتابهایش مشهود است.
در شعر دیگری میخوانیم:
«جریان داری در من
همچون روح بودا
در کوههای هیمالیا»
و شعر دیگر:
« رود رفته بود بیخبر
و هیچ فکر نکرده بود
تکلیف درختانی
که پای پیاده
جنگل را
به بهانهی آب
ترک کردهاند
چه میشود...»
چون روزهای آخر سال است شاید بد نباشد این شعر زهرا خانی را
هم بخوانیم:
«تقویم کهنهی روی دیوار
جایش را میدهد
به تقویم سال نو
خودمان را گول میزنیم
سال همان سال است
با چین و چروکی بیشتر
برپیشانی روزها»
کتاب با ابرها میرفتم که ببارم مجموعهای از شعرها و تصویرگریهای اوست. این کتاب از سوی نشر بردیای نفیس در 500 نسخه منتشر شده است.
با ابرها میرفتم که ببارم
شعر و تصویر: زهرا خانی
ناشر: بردیای نفیس
تلفن: 09121539756
قیمت: 25هزار تومان