• جمعه 7 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 17 شوال 1445
  • 2024 Apr 26
سه شنبه 22 اسفند 1396
کد مطلب : 9547
+
-

سیدمحمد فدایی از سال‌ها ریش‌سفیدی‌اش در پونک می‌گوید

حکایت آخرین کدخدا

حکایت آخرین کدخدا

پرنیان سلطانی:

منطقه 2

 در شمال محله پونک، درست در دل باغ‌های کوچک و بزرگ این محله دنج و سرسبز، خانه‌ای وجود دارد که از بیرون شبیه همه خانه‌های دیگر است؛ خانه‌ای 3 طبقه با نمای سنگ که تفاوتی با دیگر خانه‌ها ندارد. اما باطنش با همه خانه‌هایی که در این شهر دیده‌اید فرق می‌کند. تفنگی سرپر به یکی از دیوارهای خانه آویخته شده و اشیایی قدیمی و عتیقه مانند دستاس،‌هاون، قپان، زین اسب و... در گوشه‌ای از خانه خودنمایی می‌کند. نشانه‌هایی که با زبان بی‌زبانی می‌گویند این خانه، متفاوت و یکی از خانه‌های به جا مانده از تهران قدیم است. خانه‌ای که این روزها «سید محمد فدایی» آخرین کدخدای ده پونک و تنها کدخدای در قید حیات پایتخت در آن زندگی می‌کند. در آخرین روزهای سال مهمان خانه پر مهر و باصفای کدخدا محمد شدیم تا با روایت‌های زیبا و خواندنی‌اش ما را به پونک 60، 70 سال پیش ببرد؛ پونکی که دور تا دورش را باغ‌های سرسبز پوشانده بود، ارباب و رعیتی اداره می‌شد و فقط 30 خانوار در آن سکونت داشتند. 
    

روستای 900 ساله

بلوار پونک، خیابان پونه 4 نشانی سرراستی است که ما را به خانه آخرین کدخدای ده پونک می‌رساند. زنگ در را که به صدا در می‌آوریم کدخدا مانند سال‌ها قبل که همیشه در خانه‌اش به روی اهالی روستا باز بود، با لبخند پذیرای‌مان می‌شود و ما را به خانه پر مهر و صفایش دعوت می‌کند. او که در آستانه 90 سالگی است، در فاصله سال‌های 1338 تا 1358 کدخدای ده پونک بوده. برایمان از قدمت این روستای چند صد ساله و دلیل نامگذاری‌اش می‌گوید: «طبق اسناد تاریخی که در دست است، ده پونک دست‌کم از 900 سال پیش وجود داشته و از آنجایی که در این محدوده، پونه فراوانی می‌روییده، به این نام معروف شده است.»گواه این ادعای آخرین کدخدای پونک، وجود بقعه امامزادگان عینعلی و زینعلی(ع) در دل این محله است.

در شجره‌نامه مربوط به این امامزادگان آمده که «عون‌بن‌علی(ع)» و «زیدبن‌علی(ع)» از نوادگان امام زین‌العابدین(ع) بودند که حدود 900 سال پیش همراه با حضرت معصومه(س) به ایران آمدند و به دست عوامل خلفای عباسی در ده پونک به شهادت رسیدند.همچنین ده پونک در تمام سال‌های موجودیتش به‌صورت ارباب ـ رعیتی اداره می‌شده و در ابتدای سده هزار و 300 هجری شمسی یعنی حدود 100 سال پیش، «عبدالحسین فرمانفرمائیان» نخست‌وزیر ایران در دوره سلطنت احمد شاه قاجار، تمام روستا را به مبلغ 20 هزار تومان از مالک قبلی می‌خرد و آخرین ارباب ده پونک نام می‌گیرد. وقتی از کدخدا محمد درباره وضعیت پونک در آن سال‌ها می‌پرسیم، می‌گوید: «در آن سال‌ها ده پونک فقط 30 خانوار داشت که همه قوم و خویش بودند و با کشاورزی، باغداری و گاهی هم دامداری روزگارشان را سپری می‌کردند. مردم در زمین‌هایشان گندم و جو می‌کاشتند و در باغ‌ها هم تا چشم کار می‌کرد درخت گردو، توت، انار، انجیر، آلبالو و... وجود داشت.

وقتی فصل برداشت محصول می‌رسید، هرچه کاشته بودند درو می‌کردند، سهم ارباب را که 2 برابر سهم خودشان بود می‌پرداختند و سهم خودشان را بار الاغ می‌کردند و در شهر تحویل باربری‌ها می‌دادند.»کدخدا محمد در حالی که بارنامه‌های دهه 30 و 40 را از کمد قدیمی گوشه اتاقش بیرون می‌آورد و نشان‌مان می‌دهد اضافه می‌کند: «آن روزها فردی به نام «حاج اسماعیل» هر روز با دوچرخه از حصارک گوشت گوسفند می‌آورد و «مش‌ممد» هم با خری که داشت، مأمور آوردن نان سنگک از فرحزاد بود. اما مردم ده برای هر بار خرید پول پرداخت نمی‌کردند و معامله‌ها بر اساس چوب‌خط انجام می‌شد! چوب بلندی وجود داشت که در هر بار خرید، فروشنده با چاقو یک دندانه روی آن اضافه می‌کرد و خریدار ماهی یکبار بر اساس تعداد چوب‌خط‌ها، پول نان و گوشتی را که خریده بود پرداخت می‌کرد. اصطلاح «چوب‌خطش پر شده» هم یادگار همان روزهاست. آن زمان اگر کسی چوب‌خط‌هایش پر می‌شد و پول خریدهایش را تسویه نمی‌کرد، دیگر به او چیزی نمی‌فروختند و می‌گفتند چوب‌خطت پر شده است.»


عمه قزی، همسر آسیابان فرحزاد

و اما بشنوید از داستان زندگی کدخدا محمد. داستانی که شنیدنش از زبان خودش شیرین‌تر است: «در آن سال‌ها راه‌ها ناایمن بود و اگر اهالی روستاهای پونک، فرحزاد، باغ فیض و... قصد عزیمت به شهر را داشتند، برای در امان ماندن از دست راهزن‌ها چند نفری، به دل جاده کن و جاده شمیران می‌زدند. پاسگاه‌های آن دوره برای اینکه امنیت راه‌ها را تأمین کنند، سربازانی را در جاده‌ها مستقر می‌کردند تا دست راهزن‌ها از مال و اموال مردم کوتاه شود. پدر من هم که اصالتاً شیرازی بود، برای گذران دوران سربازی‌اش به این محدوده آمده بود و در همان سال‌ها با مادرم که اهل فرحزاد بود آشنا شد و ازدواج کرد. اما چند سال بعد از آن به رحمت خدا رفت و مادرم با یکی از اهالی پونک ازدواج کرد و به پونک آمد. همین شد که من هم در 10 سالگی از فرحزاد به پونک آمدم و حالا نزدیک 80 سال است که در پونک زندگی می‌کنم.»

سید محمد 10 ساله زمانی که به پونک آمد، تنها باسواد این روستا بود و همین ویژگی باعث شد تا 2 دهه بعد کدخدای پونک شود. وقتی از او می‌پرسیم چطور خواندن و نوشتن را یاد گرفت می‌گوید: «عمه‌قزی، همسر آسیابان فرحزاد سواد داشت و هر روز برای رضای خدا و کسب مختصر درآمدی روی پشت‌بام خانه‌اش فرش پهن می‌کرد و به بچه‌های روستا خواندن و نوشتن یاد می‌داد. وقتی هم که در 10 سالگی به پونک آمدم، هر روز با پای پیاده به فرحزاد می‌رفتم تا پیش عمه‌قزی و شیخ علی نوری، روحانی فرحزاد، سواد یاد بگیریم.»



روزهای بعد از کدخدا علی‌اکبر

نوجوان باسواد و پر جنب‌وجوش پونک خیلی زود مورد اعتماد و وثوق ارباب قرار گرفت و مسئول اجاره‌داری باغ‌های ارباب و تأمین هیزم خانه ارباب و همسرانش شد. کدخدا محمد با بیان خاطره‌ای از 14ـ 15 سالگی‌اش می‌گوید: «ارباب 2 همسر به نام‌های «بتول احشمی» و «معصومه تفرشی» داشت که هر دو در ده پونک سهیم بودند. یک روز که برای خانه بتول خانم 3 بار هیزم برده بودم، از نگهبانش خواستم برای تحویل بارها از خانم رسید بگیرد. اگرچه رسید گرفتن از همسر ارباب خیلی درخواست عجیب و جسورانه‌ای بود، اما خانم برای اینکه غائله را بخواباند و زودتر من را به خانه‌مان بفرستد روی تکه کاغذی نوشت که یک‌بار هیزم تحویل گرفته شد و کاغذ را به یکی از خادمانش داد تا به دست من برساند.

وقتی نوشته را خواندم گفتم یک‌بار هیزم نیست، 3 بار است. رسید را ببرید تا اصلاح کنند. خانم که به نظر این بار واقعاً کلافه و عصبانی شده بود به خدمه‌اش گفت من سرم شلوغ است و وقت این کارها را ندارم، بگویید برود. من هم که نوجوان و پرغرور بودم، رسید را پاره کردم و جلو در خانه همسر ارباب ریختم! خبر که به گوش خانم رسید، خودش شخصاً دم در آمد و با تعجب و شگفتی پرسید از کجا می‌دانی چه نوشته‌ام؟ مگر تو سواد داری؟ من هم روی کاغذ برایش نوشتم یک‌بار هیزم نیست، 3 بار است.» و با خنده ادامه می‌دهد: «همین سرسختی‌ام باعث شد تا بعد از فوت کدخدا علی‌اکبر، خود همسر ارباب‌من را برای کدخدا شدن پیشنهاد بدهد!‌»حدود 20 سال بعد، کدخدا علی‌اکبر به رحمت خدا می‌رود و زمانی که به دنبال جایگزینی برای او می‌گردند، هیچ گزینه‌ای بهتر از سید محمد 31 ساله که هم سواد داشت و هم می‌توانست حق خودش و هم‌ولایتی‌هایش را بگیرد، پیدا نمی‌کنند. همین می‌شود که تنها باسواد ده در سال 1338 کدخدای پونک می‌شود و تا زمان انقلاب اسلامی و روی کارآمدن شورای محل، کارش را ادامه می‌دهد. 

خانه کدخدا؛ محل سربازگیری

کدخدا محمد خدمت زیادی به مردم پونک کرده است. کافی است پای صحبت موسپید کرده‌های پونک بنشینیم تا برایمان از روزهایی بگویند که کدخدا همراه با مقنی، قنات پونک را حفر کرد، وضعیت راه‌ها را سامان داد و 3 دستگاه مینی‌بوس به پونک آورد تا اهالی این روستای قدیمی به راحتی بتوانند هر روز به شهر رفته و برگردند. وقتی درباره وظایف کدخدا از تنها کدخدای در قید حیات پایتخت می‌پرسیم می‌گوید: «کدخدا را اهالی روستا انتخاب می‌کردند و بعد کدخدای منتخب به بخشداری معرفی می‌شد و حکم می‌گرفت. از وقتی که فردی به سمت کدخدایی منصوب می‌شد، دولتی‌‌ها فقط او را می‌شناختند و ارباب ده هم هر حرف و دستوری داشت به کدخدا می‌گفت تا از طریق او به گوش مردم برسد.

ضمن اینکه هر مشکلی که در ده به وجود می‌آمد و هر دعوا و مرافعه‌ای که می‌شد، کدخدا باید حل و فصلش می‌کرد.»زمانی که سید محمد کدخدای پونک بود، خانه‌اش چند بار در سال دفتر ثبت احوال می‌شد! از آنجا که ثبت احوال مربوط به ده پونک در شمیران قرار داشت و اهالی نمی‌توانستند برای کارهای ثبتی‌شان از جمله صدور شناسنامه برای بچه‌های تازه به دنیا آمده، ثبت ازدواج یا وفات هر یک از اهالی، این راه سخت و طولانی را طی کنند، کدخدای پونک کاری کرده بود که ثبت احوال به ده‌شان بیاید! این‌طور که کدخدا محمد می‌گوید سالی 2 تا 3 بار فردی به نام «رحمانی» از ثبت احوال شمیران به پونک می‌آمد و در خانه کدخدا کارهای ثبتی پونکی‌ها را انجام می‌داد. پاسگاهی‌ها هم برای سربازگیری از کن می‌آمدند و اسامی جوان‌های خدمت نکرده را به کدخدا می‌دادند تا او پسرهای جوان ده را به خدمت سربازی بفرستد. 


اجازه دادیم دزد، گردوها را ببرد

از کدخدا محمد می‌خواهیم برایمان خاطره‌ای از روزهای کدخدا بودنش بگوید؛ روزهایی که هم بار مسئولیت زندگی روی دوشش بود، هم بار مسئولیت اداره ده. او که با داشتن 9 فرزند، 24 نوه و 11 نتیجه، یکی از بزرگ‌ترین و در عین حال سرشناس‌ترین خانواده‌های پونک را دارد، برایمان از روزهایی که تازه کدخدا شده بود تعریف می‌کند: «یک شب یکی از اهالی به در خانه‌مان آمد و گفت دزد به باغ یکی از همسایه‌ها زده و مشغول چیدن گردوهای درختانش است. بلافاصله تفنگی را که از اداره دوم ارتش گرفته بودم و مجوز داشت، روی دوشم انداختم و به باغ همسایه رفتم. نزدیک باغ که رسیدم، تیری هوایی شلیک کردم. دزد که ترسیده بود از روی درخت فریاد زد آقا سید محمد نزن! معلوم شد که دزد آشناست و از سر نیاز دست به چنین‌کاری زده است. با صاحب باغ صحبت کردم و گذاشتیم 2، 3 هزار گردویی که چیده و داخل گونی ریخته بود با خودش ببرد. قرار هم گذاشتیم هیچ‌کس از اهالی متوجه این موضوع نشود. حالا سال‌ها از آن روز می‌گذرد و دزد به رحمت خدا رفته است. اما هنوز هم کسی نمی‌داند فردی که در آن نیمه‌شب خواب را از چشم اهالی پونک ربود، چه کسی بود!‌»


پونک از دیروز تا امروز

روزگاری پونک فقط 30 خانوار داشت و طبق سرشماری سال 1335 شمسی، فقط 181 نفر در این روستا زندگی می‌کردند که 99 نفر آنها مرد و 82 نفرشان زن بودند. 90‌درصد ده را هم باغ‌های سرسبز و درختان پرمیوه تشکیل می‌داد. اما حالا این ده 900 ساله تبدیل به 2 بخش شده و در قالب محله‌های منطقه 2 و 5 شهرداری تهران قرار گرفته و ده‌ها هزار نفر در آن سکونت دارند. زمانی که از کدخدا محمد می‌پرسیم این روزها بزرگ‌ترین مشکل این محله را چه می‌داند و اگر هنوز کدخدا بود چطور این مشکل را برطرف می‌کرد، می‌گوید: «متأسفانه باغ‌های پونک یکی بعد از دیگری از بین رفتند و این محله شکل اصیلش را از دست داد.

قطعاً اگر هنوز هم قدرتی داشتم، اجازه نمی‌دادم جای این باغ‌های سرسبز، ساختمان‌های چند طبقه سبز شود.»کدخدا محمد که هنوز هم برخی پونکی‌ها برای ریش‌سفیدی و وساطت به خانه‌اش می‌آیند می‌گوید: «زندگی در روستا واقعاً سخت بود. هر روز ساعت 2 صبح بیدار می‌شدیم، محصول درخت‌ها و زمین‌ها را بار الاغ می‌کردیم و پیاده به بازار تهران و مولوی می‌رفتیم تا صبح زود محصولاتمان را به فروش برسانیم. اما با این حال دلمان خوش بود و هیچ‌وقت احساس خستگی و کسلی نداشتیم. زندگی روستایی لطف و صفای دیگری داشت که زندگی شهری با تمام امکانات و ابزارش ندارد. کاش‌کاری نمی‌کردیم که تمام روستاها و ده‌های تهران در این کلانشهر هضم شوند و سبک زندگی اصیل و بافت سنتی‌شان را از دست بدهند.»

این خبر را به اشتراک بگذارید