آنجا فقط درختها نفس میکشند
مهدیا گلمحمدی ـ روزنامهنگار
پاییز بود و درختها شاد و سرخوش پاهاشان را گذاشته بودند داخل جوی آب و بیهیچ عجلهای داشتند رختهای زرد و قهوهایشان را درمیآوردند و بیهیچ شرم و حیایی، لخت و عور میشدند. آرش اما سههفتهای میشد حتی حمام نرفته بود، چه برسد به اینکه در جوی کوچهباغی سرسبز آبتنی کند یا حتی تنی به آب استخر سر چهارراه بزند. آن روز مدرک لیسانس جامعهشناسی و پایاننامه مردمشناسیاش را از روی طاقچه برداشت تا داخل کشو بگذارد که نفساش به تنگ آمد و ده، دوازدهتایی عطسه زد. از بچگی به گرد و خاک حساسیت داشت و به هر خرت و پرت خاکگرفتهای دست میزد، عطسه امانش را میبرید. با همین حساسیتش اما انگار استعدادیابی شده باشد، در مرکز امحای زبالهها کار پیدا کرده بود و هرچه لاستیک ماشین و سطل زباله شکسته غیرقابل بازیافت بود در کوره میسوزاند. چتر سیاه آلودگی و مهدودی که روی شهر بود، نمیگذاشت کسی دود سیاه سوختن لاستیکها را ببیند. در آن شهر هیچکس صورت نداشت. به جای صورت آدمها، ماسکی سفید میدیدی که برخی روی آن اشک سیاه میریختند. پزشکها میگفتند با آلودگی هوا اشک برای سلامت چشمها مفید است و هر که اشک نمیریخت، برایش قطره اشکمصنوعی تجویز میکردند. برای آرش دکتر در کنار اشکمصنوعی، کوه هم تجویز کرد. هفتهای یکبار پای کوه میرفت و داد میزد. آن سالها فقط کوهها بودند که جوابش را میدادند. آرزو داشت بعد از اینکه پول و پلهای به هم زد، یک روز با کمان جلوی کوه ایستاده تیری بیندازد و هر جا تیر به زمین افتاد، از زیر پایش تا نوک تیر را در زمین خودش گندم بکارد. مسئولان دهداری خرمده در اطراف دماوند بهش قول داده بودند بیرون شهر هر زمین بایری را آباد کند آنجا مال خودش شود. پای کوره زبالهسوزی داشت به آرزویش فکر میکرد که میان زبالهها یک کمان کامپاند و حرفهای نیمسوخته دید. مکثی کرد، ماسکش را برداشت، رو کرد به کارگر کناردستیاش و گفت: «مردونگی کن امروز جای من وایسا پای کوره، هفته دیگه جبران میکنم داداش». کارگر گفت: «باز زده به کلهات، فردا نیای سر کار با لگد میندازنت بیرونا، از ما گفتن بود، نگی نگفتی». در مسیر بازگشت ماهیها جلوی قصابی لابهلای خردهیخها با چشمانی باز به کاردی که از شکم گوسفندی پایین آمده بود، وحشتزده نگاه میکردند و دهانشان باز مانده بود. سر گاوی از ترس نبودن تنش، نگاهش را به عقب نمیچرخاند. میدانی سرگیجه گرفته بود و کوچهای راستروده جویها و ماشینها را به خیابان میریخت. آنقدر که کمر پل زیرگذری زیر آن همه ماشین خم شده بود. آرش کمان بهدست فقط میخواست تیری پیدا کند و از شهر برود. در اتوبوس پسربچهای که دست نداشت، با آستینهایش برای نوازنده دورهگرد لالی دست میزد. در صفحه حوادث روزنامه مسافر کناردستی نوشته بودند «اولیای دم قاتلی را پای چوبهدار بخشیدهاند». پیرمردی انگار قاتل، فک و فامیلشان باشد یک طناباعدام رنگی را دور گردنش انداخته بود و زیر ماسک لبخند میزد. پسری که دست نداشت پرسید «اون چیه بابا». باباش جواب داد: کراواته پسرم. غروب انگار شکارچیها یک دسته مرغابی زده باشند، آسمان مثل خون دَلَمه بسته پرندهها سرخ شده بود. همان مرغابیهایی که مادر آرش پر آنها را داخل بالش میگذاشت تا شاید پسرش خواب پرواز ببیند.
باد چندبار در زد و آرش را از خواب بیدار کرد. راستیراستی داشت خواب میدید. کابوس شهری را دیده بود که آنجا فقط درختها نفس میکشند.