قربانصدقهای برای آن سرهنگ شّق و رّق
ابـراهـیم افـشـار
روزنامه نگار
این چشمهای گودافتاده، این مریضاحوالی، به حسنآقا نمیآید. به آن سرهنگ شّق و رّق، به آن مربی موقر نشسته روی نیمکتهای نقرهای فوتبال ایران نمیآید. هی میرود بیمارستان و هی میآید بیرون. هی دوست داریم بلند بشود و روی آسفالت امجدیه -در جام یونس شکوری- دفاع آخر بایستد و هی نگاه کنیم و هی قربانصدقهاش برویم، اما روزگار امان نمیدهد. ما حسنآقای قدیم خودمان را میخواهیم؛ همان پسر سیهچرده ترکهای که نامش در چهارصددستگاه بر هیکل بزنبهادرها لرزه میانداخت و هرکس که گندهگویی و لاتبازی میکرد، به فرمان حسنآقا و با چوبدستی بچهتخسهای فوتبال کارش ساخته بود؛ همان مردی که وقتی در دفاع وسط تیم ملی میایستاد و آن بازوبند مشکی را میبست، خاطرمان جمع بود که هیچکس از آن سیم خاردارها عبور نخواهد کرد. ما مرد سال1348 کیهان ورزشی را میخواهیم که ادب و تواضعش از شوتها و هِدهایش دلپذیرتر بود. ما نفر اول کلاس مربیگری دتمار کرامر در تهران مدل1352 را میخواهیم که تئوریسین آلمانی از آنهمه فوتبالفهمیاش حیرت کرده بود. مردی که بازی خداحافظیاش با حضور افتخاری نخستین مرد سال فوتبال جهان (1956) به پایان رسید و هنگامی که کاپیتان روی دوش یارانش به رختکن میرفت، سکوهای امجدیه عزا گرفته بودند که در غیاب ابدی این مدافع جنگجوی محترم چهکسی آن بازوبند زیبا را خواهد بست؟ وقتی که «استنلی ماتیوز» بهترین بازیکن جهان و نخستین فوتبالیستی که در بریتانیا ملقب به لقب «سِر» شد با آن موهای جوگندمی در گودبایپارتی حسنآقا شرکت کرد، میدانست که برای بزرگداشت کم کسی نیامده است. استنلی بزرگ که در 55سالگی و برای قدر و قیمت گذاشتن به ارزشهای کاپیتان تیم ملی فوتبال ایران به تهران آمده بود تا 50سالگی در تیم باشگاهش استوکسیتی و تا 42سالگی در تیم ملی انگلیس به میدان رفته بود و چنان به بیمرگی آغشته شده بود که رسانههای اروپایی نام «جوان جاوید» بر او گذاشته بودند و پله در توصیفش گفته بود که «او به ما فوتبال بازیکردن را یاد داده است». چنین بود که ما دوست میداشتیم کاپیتان ما نیز به نامیرایی آغشته باشد و همیشه جوان بماند. در آن یکشنبه زمستانی-18بهمن 1349- که مردم در بازی خداحافظی حسنآقا سنگتمام گذاشته بودند، 2تیم در قالب بزرگان و جوانان ایران به میدان رفتند. استنلی کاپیتان تیم منتخب جوانان بود و در تیم بزرگان عزیز اصلی، مصطفی عرب، همایون بهزادی، فرامرز ظلی، جلال طالبی، اکبر افتخاری، فریبرز اسماعیلی، اصغر شرفی، پرویز قلیچ، ابراهیم آشتیانی و جعفر کاشانی پشت سر حسنآقا به میدان رفتند. فقط اشک بود که بر سکوها ریخته میشد.
حسنآقا حبیبی مردی باشرف بود که زندگیاش را در سه سکانس روایت کرد؛ طلوع در چهارصددستگاه، حضور پرافتخار در پاس و رهبری کاریزماتیک در تیم ملی. چهکسی باور میکرد که او از پاس تهران تیمی بسازد که بتواند به ترکتازی سرخابیها پایان دهد و انضباط تیمیاش ورد زبانها باشد. قهرمانی پاس در دو دوره از جام تختجمشید (56 و1355) از این نظر با تحسین عمومی مواجه شد که دوست و دشمن اذعان کردند که او تیمش را که بیطرفدارترین تیم خاورمیانه بود، با ارزانترین بودجه بسته است. مردی که در طول نیم قرن مربیگریاش دائم به همتاهای ایرانیاش نهیب زد که «پول، راز اصلی موفقیت نیست». حبیبی بهعنوان یک مربی غریزی، تجربهگرا، جنتلمن، آکادمیک، اخلاقمدار و ضدبازیکنسالاری، میخش را تمام عمر بر زمین فوتبالفارسی کوبید؛ گرچه گاهی رسانههای متخاصم رنگی به عبوسیاش حمله میبردند! و مختصات خلق و خوی او را بهعنوان آدمی یکدنده، زودپرخاشگر و به دور از حس انعطافپذیری معرفی میکردند اما «پدرانگی-دیکتاتورانه»اش پارادوکس دلنشینی بود که بازیکنهای تازه به دوران رسیده را مهار میکرد و عاصیها را به طفل شیرین او بدل میساخت. نظم پدرسالارانه و انضباط آهنین و کارکردن و کارکردن و کارکردن تنها اصول او بود؛ تنها اصول مردی که بعد از انقلاب وقتی رهبری تیم ملی را بهعهده گرفت، با دست خالی حریفانش را نابود کرد. تیم مدل1980 او در جام ملتهای کویت، بدطالعترین تیم تاریخ ما بود؛ نسلی که در اوج مسیر نابودکردن تکتک حریفانش، ناگهان وقتی با خبر حمله عراق به وطن مواجه شد، چنان دلش به لرزه افتاد که جام طلا را به آسانی آب خوردن از دست داد و البته با همین روحیه درب و داغان توانست کاپ سوم را از آن خود کند. آن نسل قانع نان و پنیری چنان بیپشتیبان بود که وقتی در 23شهریور 1359عازم کویت شد، روزنامههای مملکت حتی یک سطر خبر کوتاه نیز از جامملتها چاپ نمیکردند. توپچیهای بدطالعی که همزمان با جام ملتها از صبح تا شب یک رادیوی کوچک جیبی به گوش خود چسبانده بودند تا خبری از بمباران شهرهای ایران بشنوند و از سلامتی اقربای خود مطلع شوند؛ بمبارانهایی که در رسانههای کویتی، اگزجره میشد تا روحیه ستارههای ایران را ویران کند. برنز کذایی با خون دل بهدست آمد اما هیچکس برای آن کاپ سوم آسیا هورا نکشید. مردی که تیمش با فقر و فاقه به المپیک 1980 مسکو صعود کرد اما در پی تحریماش، نسلی سوخته در حسرت المپیک ماند. حالا همان نسلسوخته است که برای عیادت از حسنآقایش دل و جرأت ندارد؛ دل و جرأت تماشای چشمهای گودافتاده او را. من همان سرهنگ شّق و رّق دهه50 را میخواهم؛با بازوبندی مشکی بر بازویش که آدم از دور بایستد و قربانصدقهاش برود.