تهرانباز
تبعید چنار
علیرضا محمودی|نویسنده، روزنامهنگار:
از آن روز که کریم بوذرجمهری 11هزار چنار جوان را ردیف کرد، برای تزیین خیابانی که برای تهران قرار بود همچون والاستریت نیویورک و استقلال استانبول و شانزهلیزه پاریس و نودسکی سنپترزبورگ باشد، خیابان جانش با چنار چانه زد. 18کیلومتر از جنوب و جوادیه تا شمال و زعفرانیه چنارستان تهران شد. 18هزار درخت. 18هزار سایه. 18هزار هزار شاخه. 18 هزار هزار هزار برگ. امروز جای خالی چنارها حرف همه است. انگار از صف جوان یک به یک جانی نمانده است.
در چند و چون چنارها درچمها و چهارراهها، هرکسی چیزی در چنته دارد. یکی از سلطه سرطان سخن میگوید؛ سرطان رنگی درخت. آن یکی از بن بست هوا در بایستگی بتن میگوید و بیآب ماندن بنها. دیگری نه از پوک چنار بیچاره میگوید نه از تیشه پیادهرو بر ریشههای ترد؛ او از جزر و مد مدیرانی میگوید که در ساحل میز و مشورت، پل و تونل و پیچ و برج را دیدند، اما چنار را ندیدند.
چنارهایی ردیف که از راهآهن و امیریه و منیریه و کاخ مرمر و کافه بلدیه و آب کرج و بیمارستان ارتش و ساعی و ونک و جام جم و باغ فردوس تا نبش تجریش، صف صفا و پایه سایهاند بر سر روندگان خاموش و رضا ایستادهاند در محضر خیابان و میدان که شاید زنگ ذهن ضایع شود و یادمان بیاید که روزگار ما با چنار چه جان بود و چه جوان. تابستانهای تشنه که جوی پایشان که جار به جار آب میبرد و جو به جو تاب میخورد و نو به نو پیچ میخورد و جیک جیک جوجه گنجشکها در لانه لانهها در لابهلای انبوه شاخهها که مادر پرزده و غذای نوک زده را جواب میخواستند، تحفه بود برای جراحت روزگار جرار مرهم چنار. پاییز که از مهر میپیچید به آبان، برگ برگ طلا طلایه راه میشد، برگهای طرح و طره در هر جایی که کسی سر در راه دلشدگی میرفت، از سر به ته و از ته به سر خیابان بیمقصد. چنار اما چاره دل شکسته را شکستن برگ و نواختن خشخش بر ساز سنگفرش نسخه میداد و دل بیجواب را از لب جو، میبرد تا جایی که دلبر خانه داشت در بیبهانه بهاران شیراز، در دنجی ترنج و بیرنجی نارنج.
زمستان اما چنار، پایتخت زاغ بود و زمین بازی تاج و تخت کلاغ را. بیسبب هم قافیه نیست؛ چنار و غار. شطرنجی میشد عبای شاخههای سپید باردار از چشم کسی که میگذشت سر به هوا از خیابان. نه سرو و نه کاج، جای این پرنده دودهای در موسم پنهانی خورد و خوراک برای دید زدن حیاط همسایههای دست و دل باز نوک چنار است. یکی، دو روز مانده به نوید تغییر و تیک تیک ساعت تحویل، در آن شلوغی سرسام چارسوقها و راهبند کیپ کیپ گذرها در روزهای دست پری پدرها و دست به کاری مادرها، وقتی چلوارها ترقص چین روی پشت بام میکنند، چنارنقاره بهار میشود. از آن بالا جایی که نخستین جوانهها اعجاز جوانه را جراحی میکنند، چنار از دل دماوند دم جوانی را جار میزد. چنار گلدان سنبل و پیاله سمنو را تنگ تنگ مینشاند در بساط مردانی که برای سفرهشان نان از سفره هفتسین میبرند.
از این همه یادگار و این همه یار، خط به خط، خط میخورد درخت و خاطره و چنار از حاشیه خیابان. اینکه خیابان طولانی خاطرهها، خاطرش از چنار پاک شود، گناه ماست. ما که یادمان رفته چیزی هم برای آینده باید بماند به یادگار. چنار پیر شد تا ما جوان بمانیم. حالا ناجوانمردی است انداختن چنار به بهانه پیری. از ما که بیرخ یار به تماشای گل و بیباده به انتظار بهار نشستهایم، بعید نیست که چنار را هم به بعیدترین خاطرهها تبعید کنیم.