قصههای کهن
به تاراج رفتن گل
یکی را زنی صاحب جمالِ جوان درگذشت و مادر زن فرتوت بهعلت کابین در خانه متمکن بماند(مادر زنِ سالخورده به بهانه گرفتن مهر در خانه جایگزین شد) و مرد از محاورتِ او به جان رنجیدی و از مجاورت او چاره ندیدی تا گروهی آشنایان بپرسیدن آمدنش. یکی گفتا: چگونهای در مفارقت یارِ عزیز؟ گفت: نادیدن زن بر من چنان دشخوار نیست که دیدنِ مادر زن.
گل بتاراج رفت و خار بماند
گنج برداشتند و مار بماند
دیده بر تارک سنان دیدن
خوشتر از روی دشمنان دیدن
واجبست از هزار دوست برید
تا یکی دشمنت نباید دید
گلستان سعدی