• سه شنبه 18 اردیبهشت 1403
  • الثُّلاثَاء 28 شوال 1445
  • 2024 May 07
شنبه 13 مهر 1398
کد مطلب : 82880
+
-

یک حادثه کوچکِ کوچک

روایت
یک حادثه کوچکِ کوچک


فرزام شیرزادی ـ  نویسنده و روزنامه‌نگار

راننده سمند نقره‌ای مردی بود سی‌و‌چهار‌پنج‌ساله با سبیل قیطانی. تی‌شرت قرمز و چسبانش سنخیتی با موهای بلند فرفری‌اش که تا روی شانه باریکش پریشان شده بود، نداشت. بی‌آنکه بخواهیم و از پیش بدانیم، سوار سمندش شده بودیم که ما را تا «شهرک غرب» برساند. جز من، دو نفر دیگر هم سوار شدند. یکی اول «پاسداران» و آن یکی که از اول مسیر چرت مرغوب می‌زد، میانه‌های اتوبان همت با حرکتی که شبیه اسلوموشن بود، دست تکان داد و سوار شد. بعد از بریدگی مدرس مثل همه عصرهای ملال‌آور و نسبتا گرم که باد داغ و خفه می‌خلد تو صورت آدم و می‌ماسد ته حلق، ماشین‌ها کیپ تا کیپ هم پارک کرده بودند. اینقدر نزدیک به هم که جای سوزن انداختن به‌زور پیدا می‌شد. بی‌آنکه به هم نگاه کنیم یا حرف قدیمی و تازه‌ای داشته باشیم، به جاهایی که خودمان هم نمی‌دانستیم کجاست، خیره بودیم و در نوعی ملال رخوت‌بار، دستفروش‌هایی را می‌دیدیم که لابه‌لای آهن‌پاره‌های متحرک آب معدنی و قورباغه پلاستیکی و هلی‌کوپتر می‌فروختند. مردی که پاسداران سوار شده بود، دو قورباغه پلاستیکی خرید و بی‌آنکه سر قیمت چانه بزند دو اسکناس 2هزار تومانی له و لورده و خیس از عرق داد به دستفروشی که رنگ پوستش زیر آفتاب به قهوه‌ای متمایل شده بود و بی‌خود و بی‌دلیل لبخند می‌زند یا چهره‌اش به‌نظر چنین می‌آمد. بعد از «جردن» ترافیک باز شد و راننده‌ها پا روی پدال گاز گذاشتند و با عجله به صرافت سبقت‌گرفتن از هم افتادند. راننده سبیل قیطانی چندبار لایی کشید و پشت سر موتورسیکلتی که پسربچه‌ای شش‌هفت‌ساله ترکش خواب بود، بوق زد. دوباره بوق زد و گاز داد. موتورسیکلت‌سوار، یخلا و رها انگار نشئه‌گی‌اش کرک انداخته باشد، بی‌تفاوت به راهش ادامه می‌داد.
راننده رفت کنارش و داد زد: «اوهوی... اوهوی بزن بغل.»
نشئه، با تأنی سرعتش را کم کرد و در حاشیه اتوبان ایستاد و زل زد به راننده: «جون؟»
ـ بچه، بچه‌رو بپا. خوابه... میزونی؟
نشئه، کت و کول نحیفش را خاراند. انگار تازه پسربچه را دیده باشد، با تعجب نگاهش کرد و یکباره مثل گربه‌ای که بی‌هوا به سمتش سنگ پرانده باشی، از جا جهید و داد زد: «پرویز پس مامانت کو؟»

 

این خبر را به اشتراک بگذارید