• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
سه شنبه 9 مهر 1398
کد مطلب : 82190
+
-

ننه آیلار

حرف‌های همسایه
ننه آیلار


مهدیا گل‌محمدی ـ روزنامه‌نگار

حمام انگار سال‌ها از شستن آدم‌ها خسته باشد، روی کاشی‌ها عرق می‌ریخت و وان طوری مصطفی را بغل کرده بود انگار سال‌هاست او را ندیده. همانجا خوابش برد. بیدار که شد، پوست دست‌هایش پیر شده بود. آنقدر پیر که یادش آمد ماه‌هاست سراغی از ننه‌آیلار نگرفته‌. ننه‌آیلار دایه کودکی‌اش و زن مش‌اسماعیل لحاف‌دوز، همسایه زیرزمین خانه‌پدری‌شان بود.
پیرزن چهار تا بچه داشت و هرکدام هنگام سفر به یک گوشه دنیا، انگار آلزایمر داشته باشند، مادرشان را مثل چمدانی پر از خاطره در فرودگاه جا گذاشته بودند. حالا از آنها در خانه سالمندان کهریزک فقط چهارتا ساعت کوچک روی طاقچه اتاق ننه‌آیلار به جا مانده بود که عقربه‌های هرکدام، زمان یکی از آن چهارکشور دور‌افتاده را نشان می‌داد. مصطفی برای دیدن پیرزن سوار اتوبوس شد. پنجره اتوبوس قابی بود که در آن تمام درخت‌های خیابان ولیعصر با صفی منظم در تشییع جنازه یک برگ خشک به احترام ایستاده‌ بودند و برگ چروکیده و کنجله شده‌ را در جوی آب بدرقه می‌کردند. در حیاط کهریزک هم، چمن‌ها و حتی علف‌های هرز کنار رفته بودند تا مصطفی را در مسیری آجری به سمت اتاق پیرزن راهنمایی کنند. در آن اتاق سرد، سکوتی که خودش را با غبار بزک کرده بود، به پیشوازش آمد و با نجوای ننه‌آیلار پشت گوشی تلفن، سکوت آنها را به حال خود تنها گذاشت و از در بیرون رفت. پیرزن با لبخندی به مصطفی سلام کرد و آرام به حرف‌زدن ادامه داد.
آنقدر آرام انگار می‌خواست سه تختخوابی که در اتاق به‌تنهایی دراز کشیده بودند، بیدار نشوند. «حمید، مادر، سرمای نروژ موذیه، خوب خودتو بپوشون نچای، برات پلیور بافتم گذاشتم کنار فردا می‌فرستم، با اون پنج بسته سبزی خشک، نبات زعفرونی هم که دوس داشتی برات گذاشتم، یادت نره سردیت کرد بخوری ثقل‌سرد نکنی». پیرزن برخلاف آلزایمر عاطفی بچه‌هایش مو به مو خصایص آنها را به یاد داشت. تا ننه‌آیلار به ساعت بعدی نگاه کند و دوباره شماره‌تلفن دیگری بگیرد، نگاه مصطفی از چند لاخ موی سفید بافته‌شده پیرزن که مثل آبشاری یخ‌بسته بود، سُرخورد روی یک تنگ ماهی. ماهی قرمز بی‌دندانی در تنگ مدام دهانش را باز می‌کرد و فقط می‌گفت «آب» و کمی آن‌سوتر یک دست دندان مصنوعی بی‌هیچ حرفی نشسته بود توی یک لیوان‌آب و با حرص دندان‌هایش را به هم فشار می‌داد. پیرزن لاغر و تکیده بود. آنقدر که گونه‌هایش پوست انار خشکی را می‌مانست که مویرگ‌ها و دانه‌هایش پیدا بود. تلفن آخرش را که زد با پر روسری دماغش را پاک کرد و بغضش لابه‌لای بوی ملحفه‌های ‌نشسته اتاق مثل انار ترکید. به شمار چین و چروک‌های دست‌هایش از حمید گله داشت. برای مصطفی تعریف کرد: «پسر پیرزن تخت کناری‌ هفته‌ای دو، سه بار بهش سر می‌زنه، تازه پسرش میگه اگه دکتر اجازه می‌داد مادرشو می‌برده پیش خودش، مجبوره چون مادرش اینجا باید مدام تحت نظر باشه.» هفته‌های آخر بود. پیرزن گاهی سرو می‌شد وسط حیاط و خشکش می‌زد. گاهی در می‌شد و بی‌هیچ حرفی تا شب بسته می‌ماند.
سه‌سال بعد که مصطفی ربانی مشکی به گوشه قاب عکس ننه‌آیلار زد، حمید هم بعد از ورشکست‌شدن به ایران برگشت.  آنقدر به‌خاطر ورشکستگی‌اش خودخوری کرده بود که یک‌شبه تمام موهایش سفید شد. تعریف کرد به‌کل مادرش را فراموش کرده بود و تا به حال سراغی ازش نگرفته است. مصطفی برای تحویل‌گرفتن وسایل ننه‌آیلار، حمید را تا کهریزک همراهی‌ کرد. در اتاق پیرزن، لابه‌لای بسته‌های سبزی خشک، پلیوری کهنه پرز گرفته بود و رنگ نبات‌ها سفید شده بود. مصطفی چشم‌اش به سیم تلفن افتاد. سیمی سیاه تا زیر تخت می‌رفت و آنجا مثل دو لاخ موی سفید ننه‌آیلار بی‌هیچ دوشاخه‌ای از میله تخت آویزان بود. نگهبان گفت این اتاق هیچوقت پریز تلفن نداشته. مصطفی یکی یکی ساعت‌های روی طاقچه را برداشت. هیچ‌کدام باتری نداشتند.

این خبر را به اشتراک بگذارید