جنگ آدمهای عادی را متحول میکند
گفتوگو با احمد دهقان، نویسندهای که آثارش در حوزه دفاعمقدس برای نخستینبار به چندین زبان دنیا ترجمه شده است
الناز عباسیان
«هجوم» دشمن بعثی، دفاعمقدس و داوطلبانه مردم عادی کوچه و بازار، همدلی آنها و البته «لحظههای اضطراب» جنگ را در آثار نویسنده توانمندی چون احمد دهقان باید تصور کرد تا از حال و هوای «ستارههای شلمچه» بشنوی و در نهایت «ماموریت تمام» را در «روزهای آخر» جنگ در ذهنت ترسیم کنی؛ مردی که گاهی قلمش چنان تلخ میشود که گویی مجرم است و میخواهد بگوید «من قاتل پسرتان هستم» و گاهی آنچنان شاد و شیطنتآمیز قلم میزند که تو به یاد «بچههای کارون» و سرور نوجوانانهشان در بحبوحه جنگ میافتی. با این حال وقتی پای صحبتهایش مینشینی تو را به «سفر به گرای ۲۷۰درجه» میبرد تا کمی «پرسه در خاک غریبه» بزنی و از «سال بازگشت» بشنوی. خلاصه درکنار احمد دهقان حتی از سؤال کردن هم فارغ میشوی چون او خود سؤالهای ذهنت را نگفته پاسخ میدهد و از «دشتبان» و «گردان چهار نفره» برایت خاطره میگوید. طعم گس داستان سینماییاش هم تو را در فیلم «پاداش سکوت» به تحسیناش میکشاند. با این حال این نویسنده خوشرو و متواضع ما را به دفتر کارش برای صرف قهوه و گفتن از ناگفتههای دفاعمقدس دعوت میکند و میگوید: «تلخیهای داستانهای من چون تلخی قهوهاند؛ مختصر کامات را تلخ میکنند اما اثرشان را در تو میگذارند تا بفهمی واقعیتهای زندگی چیست!». خواندن گفتوگوی ما با نویسنده 53 سالهای که در حوزه دفاعمقدس نهتنها در ایران که در جهان و دانشگاههای معتبر دنیا حرفهایی برای گفتن داشته و برگزیده چندین جشنواره ادبی معتبر است، خالی از لطف نیست.
شما در آثارتان به نکته جالبی اشاره میکنید و آن این است که رزمندهها، آدمهایی معمولی بودند؛ یکی مثل هزاران نفر در این شهر اما تصمیم گرفتند، رفتند و در جبهه متحول شدند؛ موضوعی که بسیاری با نمایش زندگی آرمانی رزمندهها سعی در مخالفت با شما داشته و دارند؛ اینطور نیست؟
جنگ یک اتفاق بزرگ در همه کشورهاست. همه کشورهایی که در آنها جنگ اتفاق افتاده، با تحولات عظیم اجتماعی روبهرو شدهاند و این تحولات ادامهدار بوده است. در ایران هم ما جنگی داشتیم که در تاریخ معاصر یکی از طولانیترین جنگها بوده. جنگهای بزرگ، فرهنگساز هستند؛ برای مثال جنگ ویتنام بهعنوان یکی از طولانیترین جنگهایی که اتفاق افتاده، فرهنگی را در بین سربازان آمریکایی بهوجود آورد که آن هم فرهنگ رفاقت بود. بعدها هم بسیاری از ژنرالهای آمریکایی که در آن جنگ حضور داشتند، با آن فرهنگ بزرگ شدند و دامنه رفاقتهایشان همچنان باقی ماند. جنگی که در کشور ما رخ داد، جنگ نظامیها نبود و بیشتر مردم عادی وارد جنگ شدند. این نبرد، جنگ داوطلبها بود، نه جنگ اجباریها. داوطلبها از میان مردم کوچه و بازار بودند؛ در جنگ شرکت کردند و جنگ را پیش بردند. بههمینخاطر است که همه اقشار، با فرهنگهای مختلف در جبهه حضور داشتند. یک نکته مهم اینکه درست است که اغلب آدمهای معمولی در جبهه حضور پیدا کردند، اما در جنگ متحول شدند و نمیتوانیم این تحول مردم عادی در جنگ را کتمان کنیم. جنگ، آدمها را خیلی زود بزرگ میکند. در جنگها، بچهها خیلی زود باید مرد شوند. به همینخاطر، خیلی از آدمهایی که در جنگ حضور داشتند، نوجوانی نکردند؛ از کودکی یکراست به بزرگی رسیدند و در جبهه با مرگ و هزاران تن چاکچاک روبهرو شدند. آنها مجبور بودند به دور از سرخوشیهای نوجوانی مرد شوند. همه اینها مردم کوچه و بازار بودند؛ به دور از هرگونه خطکشیهای مرسوم.
به نکته خوبی اشاره کردید. شما تجربه حضور در سن نوجوانی در جبهه و خلق آثاری برای این گروه سنی را دارید. از ویژگیهای نوشتن داستانهای جنگی با این حال و هوا برایمان بگویید.
زبان و نگاه کودکانه و نوجوانانه مهمترین عنصری است که در فیلمسازی برای سینما و داستانهای کودکان و نوجوانان وجود دارد. نگاه نوجوانی که وارد جنگ میشود، مانند یک بزرگسال نیست. بهطور کلی هر رزمنده با نگاه متفاوت وارد جنگ میشود و صدالبته نگاه یک سرباز اجباری با یک نوجوان داوطلب کاملا متفاوت است. در خلق اثر برای نوجوان باید لطافتها، سرخوشیها و شیطنتهای این سنین را لحاظ کنیم؛ بهعنوان مثال در کتاب «بچههای کارون» وقتیکه پرنده سفیدرنگ وحشی داخل کانال میافتد، اگر آدمهای بزرگسال این صحنه را میدیدند، احتمالا برای اینکه پرنده زخمی کمتر زجر بکشد، با یک تیر پرنده را خلاص میکردند، اما نوجوانهای رمان تلاش میکنند او را نجات دهند. بچهها و نوجوانان هرجا که باشند، بهدنبال شیطنتهای نوجوانی میروند. بگذارید خاطرهای تعریف کنم: 27 اردیبهشت سال61 بود که ما و گردانمان به پشت دروازههای خرمشهر رسیدیم. در شلمچه بودیم. یک پیرمرد عراقی را اسیر کردیم و گوشهای نشاندیمش. بالای دژ، یک تانک در نزدیکی ما داشت میسوخت. تازه صبح شده بود. با رفیقم سنگری کندیم و دوتایی رفتیم توی آن. آن پیرمرد اسیر هم کنار ما چمباتمه زده بود و منتظر بودیم بیایند و او را ببرند عقب. ساعتی بعد همراه دوستم به سراغ تانک رفتیم. زیر برجک، پر بود از تیلههای فولادی و درشت. هر کدام چند تا برداشتیم و آمدیم کناره خاکریز، یک چاله کندیم و بنا کردیم به ماتبازی. نمیدانم من جر زدم یا دوستم، ولی وسط بازی دعوایمان شد و دست به یقه شدیم! کم مانده بود کار به کتککاری بکشد که پیرمرد اسیر آمد وسطمان و سوامان کرد! جنگ پر از این حوادث متفاوت بود. یک نویسنده اگر میخواهد بنویسد، باید نگاه نوجوانان را تجربه کند.
شما با خلق آثارتان موج جدیدی در ادبیات حوزه دفاعمقدس ایجاد کردید؛ داستانهای شما با نگاهی غیرمتعارف و غیر مرسوم به جنگ به تشریح جزئیات وقایع پرداخته است. از این نگاه متفاوتتان بگویید.
داستان با جزئیات پیش میرود. داستاننویس باید بلد باشد جزئیات را بگوید. زیرا در کلیات هیچوقت داستان شکل نمیگیرد. کلیات بهکار مقالهنویسی در حوزه روانشناسی، جامعهشناسی و مردمشناسی جنگ میآید اما یک داستاننویس باید با جزئیات حرفش را بزند و فضا را در ذهن مخاطب ایجاد کند اما منظور از سؤالتان احتمالا کتاب «من قاتل پسرتان هستم» است. وقتی این مجموعه داستان را نوشتم، به هیچیک از این تلخیها فکر نمیکردم. وقتی که این مجموعه داستان به پایان رسید، دیدم نگاه من تلخ است. در این داستانها، بیشتر در مورد سرنوشت آدمهای پس از جنگ نوشتم و نگاه من تلخ بود. به گمان من، زندگی آنها چنان تلخ بود که روی منِ نویسنده تأثیر گذاشت و من تلخ نوشتم. تلخ بودن نوشتههایم را بعد از این فهمیدم و این نکته رسیدم که علاقهمند به سرنوشت آدمهای پس از جنگ هستم. اما معتقدم تلخی در داستان، بهمانند قهوهای است که کام را تلخ میکند، اما زیبایی و اثر خودش را دارد. به همینخاطر است که در برخی مجالس ختم در مناطق مرکزی ایران، به شرکتکنندگان در مراسم، قهوه میدهند تا کام را تلخ کنند. این کار برای این است که حسی را به شما القا کنند که حواستان باشد، شما در یک مراسم سوگواری شرکت کردهاید. من قاتل پسرتان هستم هم کامتان را تلخ میکند، اما نه برای عذاب دادن شما، بلکه میخواهد بگوید حواستان باشد که زندگی آدمهای به جنگ رفته دوروبرتان، اینگونه است.
البته در کتاب بچههای کارون شما دیگر اینتلخیها را نداشتید؟
کار نوجوانانه باید شاد باشد. نوجوان نباید وارد تلخیهای زندگی بزرگترها شود. نوجوان وقتی بزرگ شد، آنقدر تلخی خواهید دید و آنقدر تلخی را تجربه خواهد کرد که الان لازم نیست این همه تلخی را بخواند. تجربه تلخیها را هم ندارد و نباید با آن همزادپنداری کند. به همینخاطر، داستانهای نوجوانانه من پر از سرخوشیهای این سن است تا بچهها با آن همزاتپنداری کنند و لذت ببرند و داستان را پیش ببرند.
این روزها هجمه زیادی با موضوع ضدجنگ است و هنرمندان و نویسندگان سعی در نکوهش جنگ دارند. البته از سوی برخی منتقدان داشتن نگاه ضدجنگ به آثار شما مطرح بوده. در اینباره چه نظری دارید؟
موضوع ضدجنگ بحث همیشگی این روزهاست. از سالهای پیش شروع شده و تا به امروز ادامه پیدا کرده است و باید حواسمان باشد موضوعی که نان و نام داشته باشد، عدهای همواره بر طبل آن میکوبند. مجموعه من قاتل پسرتان هستم را ضدجنگ مینامیدند و مینامند و باز هم خواهند نامید. همچنان که درباره مجموعه تازه منتشر شده «جشن جنگ» هم عدهای شروع کردهاند تا در قبال ضدجنگ خواندن آن قبایی برای خود بدوزند. اولا وقتی که درباره ضدجنگ صحبت میکنیم، باید آن را معنا کنیم. من این را بارها گفتهام؛ ضدجنگ در میان کشورهایی بهوجود میآید که متجاوز بودهاند و بعد از جنگ با ویرانی روبهرو شدهاند. ضدجنگ در ادبیات آلمان، ژاپن و عراق اتفاق میافتد. نویسندگان این کشورها بر ضدجنگ نوشتند تا دیگر کشورشان درگیر هیچ جنگی نشود و جنگ را مذمت کردند تا دوباره در باتلاق دیگری گرفتار نشوند اما در کشورهای مدافع، ضدجنگ اتفاق نمیافتد زیرا جنگ آنها دفاعی بوده است. در کشور ما ضدجنگ اتفاق نمیافتد، زیرا تجاوزی صورت نگرفته است اما در کشور عراق، بعد از صدام حسین آثاری خلق شد که میخواستند بگویند ما تاوان اشتباهات گذشتگان خود را میدهیم. البته من دغدغه این را دارم که آدمهایی که در جنگ بودند، چه اتفاقی برایشان افتاد؟ سرنوشتشان چه شد؟ داستانهایم تلخکامی این لحظات را دارد. من این را ضدجنگ نمیدانم. به مانند همان قهوهای است که مثالش را زدم و برای لحظاتی کام را تلخ میکند: برای اینکه بدانیم در کجا نشستهایم و نباید فراموش نکنیم چه بر این مردمان گذشته است.
کتاب شما نخستین کتاب ترجمه شده با موضوع دفاعمقدس در اروپا و آمریکا بوده است. از بازتاب آثارتان در کشورهای خارجی برایمان بگویید.
کتاب سفر به گرای ۲۷۰ درجه هم به تازگی توسط میکله مارلی به ایتالیایی ترجمه شده که بازتاب خوبی داشت و نقدهایی هم در سایتها و روزنامههای ایتالیایی داشت. همین کتاب در دانشگاههای آمریکا تدریس میشود و نقد دانشجویان در پایان هر ترم به دستم میرسد. بهنظرم بازخوردهای متفاوتی داشته و این بازخوردها از یک رمان جنگی از ایران، به دستم میرسد.
از بین کتابهایتان کدام را بیشتر از همه دوست دارید؟
معمولا هر نویسندهای کتابهای ابتدایی خودش را بیشتر میپسندد، چون با آن همزادپنداری بیشتری میکند و از زندگی خودش بیشتر در آن مایه گذاشته است. هر قدر بیشتر میگذرد، نویسنده به فرم نزدیک میشود و کار بهنظرش بیشتر مکانیکیتر درمیآید. سفر به گرای 270درجه و من قاتل پسرتان هستم، بیشتر مشهور شده و مورد قبول مخاطبان قرار گرفتهاند، اما من خودم شخصا پرسه در خاک غریبه را میپسندم و دوست دارم.
الان مشغول چه کاری هستید؟
آخرین کار من مجموعه داستان جشن جنگ بود که در نمایشگاه کتاب امسال عرصه شد. تقریبا شبیه من قاتل پسرتان هستم، است و باز هم درباره آدمهایی است که بعد از جنگ زندگی میکنند. یک رمان درباره جنگ هم هست که در حال نوشتن آن هستم. پیشتر یک دوره رمان پیشرفته تدریس کردم و درحال حاضر هم کارگاه فیلمنامهنویسی تخصصی جنگ برگزار میکنم. این کارگاهها (من با کلاس رمان یا فیلمنامهنویسی چندان میانهای ندارم) انتقال تمام تجربیاتم به جوانان امروز است.
حالا که به این نکته اشاره کردید خوب است یک راهنمایی از شما بگیریم. برای کسانی که نویسنده مبتدی هستند و میخواهند رماننویسی را بهطورتخصصی ادامه بدهند، چه پیشنهادی دارید؟
رماننویسی احتیاج به2چیز دارد؛ نخست باید تجربه آن کار را داشته باشند؛ مثلا اگر میخواهید درباره دریا بنویسید، باید دریا را دیده باشید. وقتی همینگوی کتاب «پیرمرد و دریا» را مینویسد، براساس تجربیات بزرگ او در دورهای است که زیردریاییهای آلمانی قرار بود به سواحل آمریکا حمله کنند و او در اقیانوسها با قایق شخصیاش گشتزنی میکرد. اما فقط تجربه شخصی مهم نیست. نکته بعدی خواندن و اطلاع پیدا کردن است. بهعنوان مثال استیون کرین، نویسنده بزرگ آمریکایی که «نشان سرخ دلیری» را نوشت، حتی یک روز هم در جنگ حضور نداشت. یا تولستوی در مورد جنگ ناپلئون و روسیه نوشته است، درحالیکه نیم قرن از آن ماجرا گذشته بود. در اینباره باید بگویم، تجربه مهم است، اما تجربه زندگی مهمتر است؛ رماننویس خوب کسی است که زندگی را خوب تجربه کرده باشد، دیده باشد و خوب خوانده باشد. همه اینها در کنار هم میتواند یک رمان خوب بیافریند و یک نویسنده خوب خلق کند. فرقی هم نمیکند این رمان جنگی باشد، ژانر پلیسی باشد یا تاریخی. بههمینخاطر است که امروز، 3دهه بعد از جنگ، نویسندگان جوانی پیدا میشوند که در مورد جنگ ایران و عراق رمان مینویسند درحالیکه ذرهای تجربه آن را نداشتهاند. بعضی از این رمانها شگفتانگیز هستند. در یک کلام، بیش از تجربه شخصی درباره یک موضوع خاص، تجربه زندگی و مطالعه و دیدن و شنیدن مهم است.
شما تجربه کارگاههای رماننویسی و فیلمنامهنویسی هم داشتهاید؛ بهطوری که خیلیها در انتظار شروع کلاسهای شما میمانند. این کارگاهها تا چه حد میتوانند به پرورش نویسندگان جوان و مبتدی کمک کنند؟
کارگاههای نویسندگی در میانههای راه نوشتن بهکار میآیند و هیچوقت نباید در ابتدا سراغ کارگاه رفت. کسی که میخواهد نویسنده شود، در ابتدا فقط باید بخواند و بخواند و بخواند. در دورههای گذشته و یکی دو دهه پیش، پیدا کردن کتابهای خوب و خواندنی خیلی سخت بود. دسترسی به کتاب خوب و فیلم خوب سخت بود، اما امروز با جستوجو در اینترنت میتوانید نام 100فیلم برتر یا 100رمان برتر را پیدا کنید و رمانهای خوب را بخوانید و فیلمهای تأثیرگذار را ببینید. یک خواندن، و دو تجربه؛ تجربه زندگی. نمیشود در گوشهای نشست و رمان نوشت. به همینخاطر است که یکدهه پیش داستانهای آپارتمانی در کشور ما بسیار رواج پیدا کرده بود؛ چون بچههای ما تجربه زندگی نداشتند و میخواستند در یک آپارتمان کل داستان آنها شکل بگیرد. و در این میان تقلید از ریموند کارور رواج زیادی پیدا کرد. نویسنده خوب کسی است که خوب مطالعه کرده باشد، همچنین خوب زندگی را تجربه کرده باشد. هر اتفاق ناگواری که در زندگی میافتد، در وهله اول ناگوار است اما برای نویسنده یک گوهر است برای زندگی را جور دیگر دیدن.
اهل سفر هستید؟
زیاد. معمولا ایران و اغلب شهرهای ایران را با خانواده یا دوستان و یا به تنهایی رفتهام و از نزدیک دیدهام.
خانواده شما هم اهل نوشتن و کتاب هستند ؟
دخترم نگار کمی مینویسد و علاقه دارد.
به علاقهمندان به نویسندگی چه کتابی را پیشنهاد میکنید ؟
من عاشق تولستوی هستم. «جنگوصلح» کتاب ماندگار ادبیات جهان است. اما اغلب نویسندههای قرن نوزدهم کتاب مقدس را پیشنهاد میدادند، زیرا در کتابهای مقدس، خداوند همه داستانهای اصلی را بازگو کرده و ما در داستانهایمان داریم همانها را رونویسی میکنیم! بزرگترین تراژدیها، بزرگترین اسطورهها، بزرگترین ماجراهای عاشقانه در کتابهای مقدس بیان شدهاند و بههمینخاطر است که مطالعه این کتابها را پیشنهاد میکنم. در کنار آنها، کتابهای بزرگی که از آنها اقتباس شدهاند و الهام گرفته شدهاند: کتابهای بزرگ مثل آثار مولوی، حافظ، سعدی و... . در کنار ادبیات کلاسیک، کتابهای امروزی را میتوان خواند. 100رمان برتر دنیا را بخوانید. دراین صورت است که میتوانیم حرف اساسی بزنیم و حرف اساسی بشنویم.
شما رشته مهندسی خوانده و کارشناس ارشد مردمشناسی هستید. کمی در مورد این تناقض رشته شما با ادبیات برای ما بگویید؟
من در میانه راه متوجه شدم که نمیخواهم مهندس شوم و دوست دارم نویسنده شوم و رفتم و نویسنده شدم! مردمشناسی را هم برای اینکه نویسنده شوم، خواندم تا بهتر بنویسم.
از اوقات فراغتتان برایمان بگویید؟
من اسم ولگردی روی آن میگذارم! اما اجازه بدهید توضیح بدهم؛ ولگردی یعنی گشتوگذار در میان مردم؛ در هر کجا که باشند و دیدن مردم و موقعیتها و شنیدن حرفها و دیدن جاهای جدید. اینهاست که به آدمی سوژه داستان میدهد. اگر یک نویسنده بهدنبال سوژههای جدید میگردد، باید برود در دل مردم و حرفهای جدید بشنود؛ جاهای جدید ببیند و در موقعیتهای جدید قرار بگیرد. نویسنده فقط باید پشت میزش نویسنده باشد؛ در باقی مواقع بگردد و ببیند و بشنود. کارگردان هم همینطور است. کارگردان فقط پشت دوربین کارگردان است و در جاهای دیگر نباید کارگردان باشد. رسول ملاقلیپور بزرگترین تجربه برای روزگار ماست.
ضیافت فرماندهان به روایت احمد دهقان
در آبادان بودم؛ در یکی از هتلهایی که در زمان جنگ، مرکز فرماندهی شده بود. رفته بودم تا برای یکی از داستانهایی که میخواستم بنویسم، تحقیق کنم و جاهایی را ببینم. روز دوم و شاید سوم بود که در سرسرای هتل، یکی از فرماندهان اصلی جنگ هشتساله را دیدم. خندهخنده پرسید امشب کجایی و همان جا دعوتم کرد به یک ضیافت شبانه.
شب، هوا تاریک شده بود و من تازه از بیابانگردی برگشته بودم هتل که آمدند دنبالم. زودی دوش گرفتم، لباس عوض کردم و رفتم پایین. در یکی از سالنهای کوچک رستوران، سه نفر دور میز درازی نشسته بودند:
ـ ایشان سرلشکر الحمد الحمود الاماره هستند، فرمانده لشکر یکم عراق در عملیات فتحالمبین.
پیرژنرالی بود بلندقد، سیهچرده، با پیشانی چروک که همانطور نشسته، به عصای اطلسی خود تکیه داده بود. دیگری، مترجم بود. پیشخدمتها آرامآرام شروع به چیدن میز شام کردند اما من بیتوجه به آرامش آنها، هیجانزده بودم از دیدار دو فرماندهی که سالها رودرروی هم جنگیده بودند و حالا دو طرف میز نشسته بودند.
اول از چگونگی شروع جنگ گفتند و صحبتشان کشیده شد به منطقه غرب دزفول. ژنرال عراقی درحالیکه دستمال سفید را جلوی پیراهنش آویزان میکرد، با غرور گفت که بهخاطر اهمیت غرب دزفول، صدام حسین شخصاً او و لشکرش را مأمور کرده بود تا در آن منطقه با ایرانیها بجنگد. من برق غرور را در چشمهای او دیدم.
دلم نمیخواست سر میز شام «ما» مغلوب شویم و گاه که فرمانده عراقی از چگونگی شیوه نبرد و هدایت نیروهایش میگفت و تعریف میکرد چگونه نیروهای ایرانی را تارومار کرده و 100کیلومتر داخل خاک ایران و تا پشت دروازههای دزفول پیش آمده، تمام نگاهم به فرمانده ایرانی بود تا او هم چیزی رو کند. 2فرمانده، با قاشقهاشان بازی بازی میکردند و در حال زورآزمایی بودند و گاهی این او را عقب میراند، گاهی آن یکی پیش میآمد و این عقب مینشست.
به گمانم این غذا خوردن 2ساعتی طول کشید. دو طرف داشتند از نفس میافتادند که فرمانده ایرانی درآمد که در نیمه دوم اسفند 60 یک فرمانده گردان از لشکر شما که مأمور به جنگیدن با ما در تپه سبز- در غرب شوش- بود، کشته شد. ژنرال عراقی انگشتش را تکانتکان داد و گفت: بله، بله. او فرمانده شجاعی بود که با گلوله خمپاره سنگین نیروهای شما کشته شد.
فرمانده ایرانی گفت: و شما بلافاصله یکی دیگر را به جای او انتخاب کردید و اتفاقا خودت برای معرفی او به نیروهایش، به غرب شوش و تپه سبز آمدی.
فرمانده عراقی که انگار تعجب کرده بود از حرفهای فرمانده ایرانی، سر تکان داد و گفت: بله، خودم آمدم. آمدم تا به نیروهایش روحیه بدهم و آنها را به جنگ تشویق کنم... .
اینجا بود که فرمانده ایرانی قاشق و چنگالش را زمین گذاشت و آرام گفت: خودم تو را دیدم که آمدی، با یک نفربر زرهی ساخت شوروی... .
ژنرال عراقی که جا خورده بود، خواست چیزی بگوید اما فرمانده ایرانی گفت: حسن باقری را میشناختی؟
ژنرال عراقی گفت: بله، بله. فرمانده زیرک و لایقی بود. او 2سال اول، جنگ را برای شما پیش برد ولی ما شانس آوردیم که او را خیلی زود از دست دادید.
فرمانده ایرانی چشم دوخت توی چشمهای فرمانده عراقی و ادامه داد: او من را فرستاد تا مواظب باشم نیروهای بیتجربه ما به سوی تو شلیک نکنند. ما میخواستیم در غرب دزفول عملیات کنیم و شما را از خاک کشورمان عقب برانیم. همهچیز آماده بود. حسن باقری لحظهبهلحظه حرکت نیروهای شما را دنبال میکرد. فهمیده بود که قرار است بیایی به تپه سبز. من را به قرارگاه فرماندهیاش فراخواند و درباره تو صحبت کرد. گفت فرمانده لشکر یکم عراق، فرماندهای نالایق و ترسو است و باید کاری کنیم تا این چند روزه هم به او آسیبی نرسد که معلوم نیست جانشین او چهکسی باشد. به همینخاطر، گفت برو تپه سبز و هدایت آتش نیروهای خودی را بهدست بگیر تا این ژنرال عراقی بیاید و برگردد. آن روز، از صبح وقتی که وارد خط مقدم خودتان شدی، من تو را زیرنظر داشتم. و وقتی برگشتی، من هم زود برگشتم و با خوشحالی خبر سلامتیات را به حسن باقری دادم.
ضیافت بیهیچ گفتوگوی اضافهای پایان یافت!
تلخیهای داستانهایم مانند قهوهای است که برای لحظاتی کام را تلخ میکند؛ برای اینکه فراموش نکنیم چه بر این مردمان گذشته است