تهرانباز
تهران کوه ندارد
علیرضا محمودی| نویسنده و روزنامهنگار:
بیدادآلودگی و دونیوارونگی و دنیگرفتکی را تحملمیکنیم، تا بعد از جهش باد و گردش ابر و سعی باران، همین که پتینههای سفید ابرلکههایی شدند روی دامن فیروزهای آسمان و هوا شد هوای دم و بازدم، شوقکودکانه و ذوق سرخوشانه را قسمتکنیم با تعارف تماشای البرز که وقتی خش خاکستری میرود و وش پاکیزگی میآید، ستبردامنه و ستیغ قله حسابی کیفورمان میکند که از خیابان کوه پیداست.
بر مدار دوری و دوستی است که برای تهرانیها، دورنمایی چشمنوازتر از بلندیهای دماوند نیست. همه فهمیدهاند که دوام این کیف و شعف کمتر از دلبری گل در گلستان است. همه دانستهاند یک بام که شام شود، دود نشسته بر چشم و خاک رسیده بر سر و آن وقت دیگر وصال دامنه از خیابان خیال است و تفرج قله از کوچه محال. انگاری خوابی بود و رویایی. وقتی بیداد دود و جور ریزگرد، التفات شاهانه البرز را از ما میستاند، مجنون خیره به کجاوه و فرهاد دوخته چشم به راه دور خود میچرخیم و به گوش هم غر میزنیم که هوا را ببین؛ کوه گمشده است.
حضور و غیاب دماوند ازمناطق بیست و دو گانه برای ما که بیدود بیدمیم و بیدم حتماٌ بیدود، فقط از بابت سنجش آلودگی آسمان نیست. تهرانیهایی که خانه به خانه، چنار به چنار، کوچه به کوچه، کوی به کوی، خیابان به خیابان، محله به محله، شهرک به شهرک و منطقه به منطقه قابله رستمزایی این کلانشهر شدند، از تهراننشینی سودای ییلاق نشینی در قلهک و ونک و کاشونک ندارند. آنها را با درخت و جوی و این دشت کاری نیست. کسی به تفرج زده و بسته این شهر چاق و دیلاق نمیشود.
بندی که دماوند را به ما بند و بست کرده، رشته الفت دربند و سلسله موی درکه نیست. نهایت معاشقه جماعات با ارتفاعات اینجا، همان تخت و تدخین و قل قل قلیان است کنار شر شر آب و یک لقمه چنجه و ریحان ناهار در جوار نهر است. ما به کمکاری در کوه، کارنامه رو سفیدی داریم. همان اندک مردم سختکوش کوله به دوش که پیش از طلوع طی طریق میکنند، ایستگاه به ایستگاه از اول تا پنجم و از کلکچال تا پلنگچال، اندک تهرانیان آمیخته به کوهند که عشقشان را هر جمعه عبور میدهند از رخوت تختهای ولو شدن دربند و اوین و درکه و کشان کشان پای را میبرند به دلدادهگاه کوهستان. این جمعیت را اگر کسر کنیم از جمع محال تهران، آنچه میماند، انبوه اهل فلاتاند که رویایشان هیچ تصرفی به کوه و سرنوشتشان هیچ دخلی به کوهستان ندارد. این انبوه مردمان ولایات خود را وا نهاده و شهر و دیار را به قفا گذاشته و بنه و عده را بار وانت و خاور کرده و راهی این اطراف شدهاند که از ساحل این دریا صیدی به تور بزنند. برای چنین صیادان تازهکاری که کوه و هوا مایه ندارد، فطیر است. آنها زمان و مکان و زمین و مکین میخواهند تا بکوبند که بسازند و بخرند که بفروشند.
برای ما سوتهدلان سودا دیگر چه سود که کوهی هست پای در بند بالاتر از دربند. ما دربند تراکم و ترافیک را چه کار به دره و دمن. ما پی گلیم افتاده به آب و لقمه پیچیده به کباب، روز را به بهای جان و شب را به نرخ نان چوب میزنیم که مبادا عقب بمانیم از صفوف مقابل صرافیها. برای ما تاجران، هوا تنها بهانه تعطیلی است به جز جمعهها و آلودگی چیزی نیست جز بهانه برای قالبکردن ماسکها.
پس اگر در لابهلای دلالی و معاملات، دیدهای و دلی روانه دماوند و صفای تماشای برف را چاشنی چانه زدن و بالا بردن قیمت میکنیم، از روی حیرت است که مگر تهران کوه دارد؟ پس پشت این پرده خاکستری دود و دم و خاک و خل خبری بوده و ما بیخبر. ولی دیده به دل است و دل به دیده که از دل برود هر آنچه از دیده برفت.
تهرانکوه ندارد، دود دارد. برای دلتنگی تماشایدماوند، فقط یک نسخه بیشتر نیست: خنجری نیشش ز فولاد که دیگر حتی بعد از باد و باران، یادمان نیاید که بالاتر از این دیو سیاه دود یک دیو سفید است پای در بند.