• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
پنج شنبه 24 مرداد 1398
کد مطلب : 72528
+
-

حالا اینجا کنار هم نشسته‌ایم؛ روی نیمکتی کوچک

یادداشت هفته
حالا اینجا کنار هم نشسته‌ایم؛ روی نیمکتی کوچک


عیسی محمدی ـ روزنامه‌نگار

یک
دقیقا چند روز پیش بود؛ در بوستان کوچکی در حوالی میدان راه‌آهن تهران. در این بوستان، سابق بر این، کارتن‌خواب‌ها و معتادها و کارگران بی‌مکان و... را می‌دیدیم؛ یعنی حتی از یک‌کیلومتری آن هم عبور نمی‌کردیم. صبح به صبح که از حاشیه این بوستان به نخستین ایستگاه بی‌آرتی می‌رفتیم، کارتن‌ها بود و آدم‌ها که خوابیده بودند و سرها که لای لنگ‌ها افتاده بود؛ نشانه‌ای از اعتیاد و نگون‌بختی طرف مقابل. بعدتر، دور تا دور پارک را نرده کشیدند و حالا شب‌ها هم درش را می‌بندند و سعی می‌کنند نظارت کنند که غیر از خانواده‌ها، کسی آنجا نباشد. حالا بوستان امیریه میدان راه‌آهن، مکان محترم‌تری شده است.
دو
چه داشتم می‌گفتم؟ بله، همین چند روز پیش بود که داشتم دخترم را تاب می‌دادم. خانمی آمد، آذری‌زبان، پسر دوساله‌اش را روی تاب نشاند و خودش هم رفت و زیر سایه، روی یکی از نیمکت‌های پارک نشست. به من گفت اگر زحمتی نیست تاب پسرش را هم هُل بدهم. زحمتی نبود، هُل می‌دادم. وسط هُل دادن، حواسم رفت به سمت و سوی دیالوگ‌هایی که داشت. با چه ‌کسی؟ با یک خانواده؛ زنی و مردی و دو  سه تا بچه‌. عراقی بودند. خانم آذری‌زبان به مرد آن خانواده که فارسی را خوب بلد بود و مدام می‌خواست بگوید که عراقی نیستند و از چنددهه قبل به آنجا مهاجرت کرده‌اند، می‌گفت که بله، تا چند سال پیش صدام سایه ما را با تیر می‌زد و راه‌مان نمی‌دادند و حسرت کربلا و نجف به دل‌مان مانده بود،‌ حالا من و شما کنار هم نشسته‌ایم.
سه
همه ماجرا، همین بوده و هست؛ اینکه من و شما کنار هم نشسته‌ایم. من در حوالی همان مختاری زندگی می‌کنم. روز و شبی نیست که وارد سوپرمارکتی نشوم و یک خانواده عراقی را نبینم. یا حتی روز و شبی هم نیست که در صندلی‌های کنار پیاده‌رو چیده‌شده یک آبمیوه‌فروشی، یک خانواده عراقی را نبینم که دارند آبمیوه می‌خورند و عشق می‌کنند و با زبان عربی هم با هم گپ می‌زنند. حالا، دیگر آن تصویر تلخ دهه‌های گذشته نزد ما وجود ندارد؛ تصویری که مدام با خودمان بگوییم اینها همان کشوری نبودند که صدها هزار جوان مثل دسته‌گل ما را پرپر کردند؟ اینها همان‌ها نبودند که سربازان ما را با دستان بسته، زنده به گور می‌کردند؟ همان‌ها که... و همه این تصویرها هم بود. مگر این سربازان وطن را چه کسانی با چنین وضعی کشتند و این گرفتاری‌ها را بر ما سوار کردند؟ به قول همان خانم آذری‌زبان، مگر صدام جز یک نفر بود؟
چهار
راست می‌گفت؛ صدام یک نفر بود؛ ایستاده بر صدر یک سیستم؛ سیستمی که آدم‌هایی آن را تشکیل داده بودند. اما حالا، کاری به این چیزها نداریم. شاید که ما هم اگر در یک وضعیتی باشیم، از این دست کارها بکنیم؛ شاید هم نه. سال‌ها پیش بود که در یک پژوهش مربوط به حوزه روانشناسی اجتماعی، تحقیق جالبی انجام داده بودند. نتیجه تحقیق چنین بود که حتی معمولی‌ترین آدم‌ها نیز وقتی در شرایط خاصی قرار می‌گیرند، کارهایی انجام خواهند داد که اگر همین الان با آنها مطرح کنید، تعجب می‌کنند. کاری به جنبه‌های جامعه‌شناختی‌اش نداریم.
پنج
زیر پوست این همسایگی‌ها می‌رویم؛ حالا خانواده‌های عراقی در میان کوچه‌ها و خیابان‌های شهر ما قدم می‌زنند. حالا ما نیز به آنها به چشم انسان نگاه می‌کنیم. که اگر جز این باشد، نژادپرستانی بیش نبوده و نیستیم. حالا، به قول آن همشهری آذری‌زبان، ما و شما کنار هم نشسته‌ایم؛ در نیمکت کوچکی در بوستان کوچکی در میدان کوچکی در حوالی یک شهر بزرگ به نام تهران؛ همانجایی که صدام روزگاری بدش نمی‌آمد که آن را تصاحب کند و روزگاری، با موشک‌ها و میگ‌ها امانش را بریده بود.
شش
دکتر محمود سریع‌القلم، استاد شناخته‌شده مطالعات توسعه کشورمان، در یکی از مقالات خود حرف جالبی زده بود. می‌گفت سیاستمداری که تا به حال به 30-20 کشور جهان سفر نکرده باشد، نمی‌تواند سیاستمدار باشد. چرا چنین می‌گفت؟ چراکه چنین فردی، وقتی می‌رود و آدم‌ها را می‌بیند، از آن نگاه کلی‌بین خودش پایین می‌آید و نگاهش واقعی‌تر و انسانی‌تر می‌شود. یاد آن جمله معروف می‌افتم درباره مقایسه تاریخ و رمان؛ اینکه تاریخ نگاهی از بالا و کلی به انسان است و رمان، نگاهی اجتماعی و از میان زندگی به همین انسان‌ها. حالا انگار کن که ما در همین بوستان کوچک، داریم یک نگاه رمانی را تجربه می‌کنیم، نه یک نگاه تاریخی مسخره را؛ با پیش‌فرض‌های از پیش تعیین شده.
هفت
همین چند روز پیش بود که اتفاق افتاد؛ باز هم دخترم را به همان بوستان کوچک برده بودم. 2دختر، یکی شاید 12-10 ساله و دیگری 7-6 ساله. روی تاب سوار شده بودند و چه ذوقی هم می کردند. از آن خانواده‌هایی بودند که وسط راه قطارشان به مشهد مقدس، می‌توانستند چند دقیقه و حتی ساعتی را در تهران آزاد باشند و این وقت آزادشان را در اینجا داشتند می‌گذراندند. من دخترم را تاب می‌دادم و آن دخترک بزرگ‌تر، خواهر کوچک‌ترش را. بعد رفت که با سرسره‌ای بازی کند. من هم که دیدم این دخترک7-6ساله سرگردان مانده، شروع کردم به تاب دادن او. یکباره دیدم که تابی که دخترم در آن سوار بود، دارد تاب برمی‌دارد. برگشتم و دیدم که همان دخترک نوجوان دارد محبتم را تلافی می‌کند؛ لابد این‌طوری به ذهنش رسیده بود. بعدترش هم با زبان بی‌زبانی، به‌ من فهماند که دخترک یک سال و نیمه‌ام را به او بسپارم که ببرد بالای آن سرسره مارپیچ و با هم پایین بیایند. حتی خودش هم آمد و سوار تاب شد؛ هرچند که کمی برای آن تاب کوچک، بزرگ بود.
هشت
«شکرا، شکرا...» انگار که همه تعامل بین‌فردی انسانی، در همین کلمه دخترک خلاصه شده باشد. لبخندش محو نمی‌شد. همه با خاطره‌ای خوش از هم جدا شدیم. سریع‌القلم راست می‌گفت. نه‌تنها یک سیاستمدار که حتی همه انسان‌ها باید بسیار به سفر بروند؛ برای اینکه دیگران را ببینند؛ برای اینکه پای حرف‌های دیگران بنشینند؛ برای اینکه متوجه بشوند که دیگران نیز مانند ما آدمیان‌اند؛ برای آنکه از آن نگاه کلی‌بین تاریخی پایین بیاییم و کمی عینی‌تر و انسانی‌تر بنگریم. نه، باورم نیست که شهروندانی اینچنین دنیادیده را بشود با توپ و تشر دیوانه‌ای مثل صدام یا هر کسی دیگر، به جنگ با همسایگان دیگر فرستاد. شاید که کوته‌فکری و زود تسلیم‌شدن ما، بخشی از آن به همین دنیادیده نبودن و سفر نرفتن و پای حرف‌های دیگر ننشستن و با دیگران لبخند نزدن باشد. به قول آن معلم گمنام، جهان بیش از شیمی، فیزیک، ریاضی، اقتصاد و...، به محبت بیشتری نیاز دارد؛ اخلاق بیشتری. و اینها، از همانجایی آغاز می‌شود که ما، دشمنان دیروز، روی نیمکت‌های امروز، در بوستانی کوچک در حاشیه میدانی کوچک در مرکز شهری بزرگ بنشینیم و با زبان بی‌زبانی، مهر بورزیم.

این خبر را به اشتراک بگذارید