• جمعه 31 فروردین 1403
  • الْجُمْعَة 10 شوال 1445
  • 2024 Apr 19
چهار شنبه 23 مرداد 1398
کد مطلب : 72358
+
-

4 روایت از کمال‌الملک

80 سال از مرگ کمال‌الملک می‌گذرد، اما هنوز کسی نمی‌داند حادثه آسیب به چشم او در نیشابور چگونه رخ داد

فرهنگی
4 روایت از کمال‌الملک

آرامگاه کمال‌الملک در جوار آرامگاه عطار در نیشابور، هر سال میزبان گردشگران ایرانی و خارجی است. گردشگرانی که برخی از این نقاش بزرگ، چند تصویر در کتاب‌های درسی و فیلم کمال‌الملک علی حاتمی را به یاد دارند و برخی دیگر تنها آوازه‌ای از او شنیده‌اند و می‌دانند که در نقش زدن از طبیعت و زندگی انسانی، بسیار چیره‌دست بوده است. به گزارش ایبنا 27 مرداد 1398، مصادف است با هفتاد و نهمین سالگرد درگذشت هنرمند بی‌بدیل عرصه نگارگری، «محمد غفاری» (کمال‌الملک). هنرمندی که بعد از گذشت 8 دهه از زمان درگذشت وی، همچنان شاگردان و پیروان مکتب او، میدان‌دار عرصه این هنر هستند و شاگردان استاد در مدرسه صنایع مستظرفه، هر یک نامدارانی بودند که بعید است مادر دهر، چونان فرزندانی را بار دیگر به این ملک و ملت عرضه بدارد؛ عیسی‌خان بهادری، ابوالحسن صدیقی، حسنعلی‌ وزیری، علی‌محمد حیدریان، صدرالدین شایسته، حسین‌ شیخ، هادی تجویدی، محسن سهیلی خوانساری و ده‌ها هنرمند نامدار دیگر. «نصرالله حدادی» پژوهشگر حوزه تاریخ از روایات پیرامون سال‌های آخر عمر کمال‌الملک می‌گوید. 

 
ماجرای آسیب دیدن چشم کمال‌الملک

نصرالله حدادی پژوهشگر حوزه تاریخ در رابطه با واقعیات زندگی کمال‌الملک می‌گوید: در سال 1362 روان‌شاد علی حاتمی، با دستمایه زندگی پرفراز و نشیب استاد کمال‌الملک، فیلم سینمایی‌ای را در 122 دقیقه ساخته و پرداخته کرد و قصه به تصویر کشیده شده توسط او عینیت زندگی کمال‌الملک شد، حال آن‌که مرحوم علی حاتمی، در مواردی با ناگفته گذاردن و یا تغییر در متن حادثه اتفاق‌افتاده و روی‌داده در زندگی استاد، به گونه‌ای به کج‌پنداری‌ جامعه در مورد آن حادثه تاریخی، دامن زد. از جمله این ناگفته‌ها که به این ‌گونه تفکر دامن زد، حادثه نابینا شدن ـ از یک چشم ـ استاد کمال‌الملک بود و به‌گونه‌ای این حادثه در نگاه و ذهن بیننده این فیلم القا و تداعی می‌شد که حکومت وقت، از سر عناد و لجبازی و به صورت عمد، اقدام به از بین رفتن یک چشم استاد کرده است. حال آن‌که اساسا اقامت مرحوم کمال‌الملک در قریه حسین‌آباد نیشابور کاملا خودخواسته بود و در حادثه رخ‌داده، عوامل حکومت وقت هیچ دخل و تصرفی نداشتند و خسارت وارده به چشم استاد، تنها یک حادثه بود که به 4 روایت، بازگو شده و تمامی روایت‌کنندگان مدعی هستند که واقعیت و حقیقت را گفته و دیگران در اشتباهند. 

وی ادامه می‌دهد: نکته قابل توجه اصرار مرحوم کمال‌الملک ـ بنا به اظهار روایت‌کنندگان ـ ابتدا عدم بازگویی و بعد حلیت طلبیدن برای آقا بالاخان سالار معتمد گنجی است و همین امر بر ابهام موضوع می‌افزاید. احمد سهیلی خوانساری، که سال‌ها سرپرست کتابخانه و موزه ملی ملک در بازار بین‌الحرمین ـ حلبی‌سازها ـ تهران بود و سرانجام کارش با حاج‌حسین آقاملک به جر و منجر کشیده و سر از دادگاه و دادگستری درآورد، در شرحی که درباره زندگی مرحوم کمال‌الملک نگاشته، در بخشی از این نوشته، درباره چگونگی نابینایی مرحوم کمال‌الملک، چنین روایت می‌کند: «مرحوم کمال‌الملک خود حقیقت این داستان و حادثه را برای نزدیکان خویش این‌گونه بیان فرموده و گفته است: من راضی نیستم تا زنده هستم حقیقت این امر را کسی بداند.

در مرداد سال مذکور که کمال‌الملک در تقی‌آباد نیشابور پیش آقا بالاخان سالار معتمد گنجی مهمان بود، سالار معتمد کارگری حمامی داشت، از اهالی کرمان، به سبب گناه و تقصیری او را اخراج کرده بودند و او اصرار در بازگشت داشت و چون این مقصود حاصل نمی‌شد، پی فرصتی می‌گشت که سالار با کمال‌الملک با هم باشند و او نزد سالار آمده عجز و التماس کند و چون به خوی و رأفت و مهر و زیردست‌نوازی کمال‌الملک آگاه بود، فکر می‌کرد اگر چنین اتفاق افتد، به‌یقین کمال‌الملک از او حمایت کرده و به وساطت‌ وی سالار او را به کار برمی‌گرداند و مقصود حاصل خواهد شد.

کرمانی روزی فرصتی یافته پیشِ سالار روانه می‌شود. سالار چون او را از دور می‌بیند، از شدّت تنفر پاره‌ آجری از کنار باغچه برداشته به طرف او پرتاب می‌کند که او را از آنجا دور سازد. از قضای بد ناگهان پاره‌آجر به صورت استاد که نزدیک سالار و حمامی قرار داشت اصابت کرده، شیشه عینک وی شکسته، به چشم راست آسیب می‌رسد.  در آن وقت مرحوم دکتر [قاسم] غنی در مشهد بود. به او اطلاع داده و از این حادثه آگاهش ساختند. وی به تقی‌آباد آمد. درمان موقتی کرده و توصیه می‌کند استاد برای درمان به تهران رهسپار شود. کمال‌الملک به تهران آمد و زیر نظر مرحوم امین‌‌الملک مرزبان، چشم‌پزشک مشهور زمان مشغول درمان شد، لیکن چون جراحت شدید بود، درمان مفید واقع نگردیده چشم راست استاد نابینا گردید». 


روایت دوم به قلم قاسم غنی 

حدادی روایتی دیگر از این ماجرا را از قول قاسم غنی این‌گونه بیان می‌کند: «شبی در تابستان در حدود یک ساعت بعد از نصف شب، آقای ظهیر اوبهی (ظهیر الممالک) معاون پست و تلگراف خراسان به منزل بنده در مشهد آمده، مذاکرات تلگرافی حضوری ارائه داد که سالار معتمد با تاکید هرچه تمام‌تر تقاضا کرده که بنده فوری به نیشابور و تقی‌آباد، چهار فرسخی غربی نیشابور بروم، زیرا کمال‌الملک وقت سحر روز گذشته به زمین افتاده، چشمش آسیب‌دیده و فعلا از زیادتی درد می‌نالد. من فوری تهیه اتومبیل دیده به تقی‌آباد رفتم و در حدود ساعت 10 صبح به تقی‌آباد رسیدم. تفصیل حادثه این بود که در آن سال سالار معتمد که عادتاً منزل و باغش محیط دوستان و رفقای فراوان بود، بیش از عمارات متعددی که در باغ داشت، مهمان به او وارد شده بودند، از جمله چند نفر از خانواده مرحوم سردار معزز بجنوردی که خانم او، خواهر سالار معتمد بود، آمده بودند.

از این جهت در باغ چادر هم زده بودند. مرحوم کمال‌الملک استراحت در چادر را انتخاب کرده بود. آن روز قبل از طلوع آفتاب در حالی که هنوز تاریک بود حرکت می‌کند بیرون برود، پایش به بند چادر گیر کرده، افتاده و عینک چشم شکسته و شیشه عینک به چشم فرو رفته، چشم را سوراخ کرده، به طوری که چشم خالی می‌شود. اطبای محلی می‌روند و مُسَکن می‌دهند، دوباره اول شب درد اشتداد می‌یابد. قریب دو هفته در آنجا بودم البته در همان دو سه روز اول درد ساکت شد، ولی به طوری که عرض شد، چشم به‌کلی از میان رفته، اما این نگرانی باقی بود که چشم دیگر به واسطه حادثه‌ای که به چشم طرف مقابل رسیده، رنجور شود. این بود که مختصری پس از بهبودی به تهران تشریف بردند و مدتی تحت معالجه و مواظبت آقای دکتر اسماعیل مرزبان (امین‌الملک) قرار گرفتند و چندی بعد، برای اقامت دائمی به نیشابور و حسین‌آباد مراجعت فرمودند». 


روایت سوم

به گفته حدادی مرحوم محمدتقی مصطفوی روایت سوم را به دست می‌دهد؛ او می‌نویسد: «در طی اقامت در حسین‌آباد حادثه فجیعی برای او اتفاق افتاد و آن این‌که سردار معتمد گنجه‌ای که از ارادتمندان سرسپرده به استاد بود، برای تهیه شیری که کمال‌الملک هر روز می‌خورد، مستخدمی معین کرده بود. یک روز مستخدم در خدمتِ خویش قصوری کرده و شیری بد و ضایع آورده بود که استاد نخورد و سردار به‌اندازه‌ای از این مطلب شرمگین و عصبانی شد که سنگی برداشته به قصد مستخدم گناهکار انداخت و تصادفا سنگ به چشم استاد خورده، چشمش نابینا گشت. دیگر میزان شرمساری سردار از وصف و بیان خارج است. مرحوم کمال با همه درد و رنجی که داشت و با همه فقدان عظیم یک چشم خویش چون میزان عذاب روحی آن مرد را دید به روی وی نیاورد و تا آخر عمر هرکدام از واقعه چشم وی می‌پرسید، جواب می‌داد که: از چادر بیرون آمدیم، پایم به طناب گرفت و به زمین خوردم و میخ چادر به چشمم فرو رفت. تنها رفقای خیلی نزدیک او از این داستان جانگداز اطلاع داشتند و آنان نیز تا سردار و کمال زنده بودند لب بدین سخن باز نکردند. این است نتیجه تربیت بزرگوارانه استاد». 


روایت چهارم

مرحوم ابوالقاسم کحال‌زاده روایت چهارمی را نقل می‌کند که نزدیک به گفته‌های قاسم غنی است، البته با اندکی تفاوت. او می‌نویسد: «... در شب توقف من در تقی‌آباد، جز من کسی در خدمت آقای کمال‌الملک نبود. استاد هم روی‌هم‌رفته سرحال بود و از زحمات آقای سالار معتمد گنجی در موضوع پیدا کردن ملک حسین‌آباد و آبادی و تعمیر ده و قنات آن و ساختمان عمارت مسکونی و مخصوصا زحماتی که در معالجه چشم کمال‌الملک متحمل شده بود، سخن به میان آورد و من که تا آن ساعت ابدا در این موضوع سخنی نگفته بودم، پرسیدم چه شد که چشم شما صدمه دید؟

فرمود: من از کودکی و جوانی بی‌اندازه به گل و سبزه و درخت و طبیعت علاقه داشتم و هنوز هم دارم و عاقبت همین معشوقه یعنی درخت قاتل عشق خود، یعنی چشم من شد. یک روز نزدیک غروب از میان درختان تنها عبور می‌کردم و از سرسبزی و شادابی آنها لذت می‌بردم و به فکر زمان‌های قدیم و مسافرت‌های خود به فرنگستان و گردش در پارک‌های معروف آن دیار بودم که ناگاه سنگی از زیر پایم لغزید و تعادل خود را گم کردم، ناگهان سرشاخه درختی که آویزان بود، به چشمم گرفت و بلافاصله احساس کردم صدمه سطحی نیست و عمق دارد.» از زمان فوت مرحوم کمال‌الملک، 80 سال می‌گذرد، چرا این همه ضد و نقیض گویی؟ تاریخ را بهتر بخوانیم تا بتوانیم بهتر قضاوت کنیم.
 

این خبر را به اشتراک بگذارید