بغض کودکانه از هرات تا تهران
گزارش همشهری از مرکز ساماندهی کودکان کار و خیابان نشان میدهد که عملا این مرکز به محلی برای نگهداری کودکان افغان تبدیل شده که به امید کار از کشورشان به ایران آمدهاند و بسیاری از آنها حتی خانوادهای در تهران ندارند
مهدیه تقویراد ـ خبرنگار
از ازدحام پذیرش روزهای ابتدایی جمعآوری کودکان کار و خیابان در مرکز یاسر خبری نیست. انگار آب روی آتش ریخته باشند بهخصوص بعد از مخالفتهایی که از سوی رسانهها و شبکههای مجازی روی تعداد زیاد پذیرشها و محدودیت فضای مراکز نگهداری کودکان کار و خیابان صورت گرفت، حالا همهچیز در مرکز یاسر آرامتر پیش میرود. هیچ پدر و مادری برای بردن بچههایش پشت در مرکز نایستاده و هیچ هیاهویی هم از داخل مرکز به بیرون درز پیدا نمیکند، حتی صدای کودکانه. درِ ماشین رویِ مرکز تمام قد باز است و توقف چند خودرو در داخل حیاط نشان از حضور میهمانانی در مرکز نگهداری از کودکان یاسر دارد. مرد مسنی در حال آب دادن به درختها و جمعآوری برگهای خشک از زیر درختان است. آن طرفتر مردی در حال دستمال کشیدن روی شیشههای خودروی پژویی است که زیر سایه درختها پارک شده. از پلهها بالا میروم، تنها صدایی که در ساختمان 3طبقه میپیچد، صدای تلویزیونی است که روی شبکه تماشا تنظیم شده و فیلمی برای کودکان پخش میشود و
12-10جفت چشم میخکوب آن شدهاند؛ بعضیها لم دادهاند به دیوار و برخی هم درازکش روی فرش محو فیلم شدهاند. اینجا صدای هیاهو و بازی پسر بچههایی که همه به شیطنت آنها را میشناسند اینقدر به گوش نمیرسد؛ چنان که گویی هیچ وقت در این مرکز در یک روز بیش از 110پسر بچه دور هم جمع نبودهاند. 12جفت دمپایی آبی و سرمهای مردانه در جاکفشی پایین پلهها جا خوش کردهاند. برای دیدن کودکان کاری که در طرح ساماندهی کودکان کار و خیابان به این مرکز منتقل شدهاند باید کفشها را درآورد و وارد سالن شد. دیدن آدمهای غریبه برای کودکان عادی شده است. کمی نگاهمان میکنند و بعد دوباره حواسشان پی فیلمی میرود که پخش میشود.
جایی برای یادگیری مهارتهای زندگی
در کلاس مهارتهای زندگی 10پسر بچه همراه با مربیشان دور یک میز قهوهایرنگ نشستهاند و مشغول یاد گرفتن مهارتهایی هستند که باید پیش از اینها در خانواده یاد میگرفتند. پردههای آبیرنگ اتاق انگار زیر باد خنک کولرهای آبی تشنج گرفتهاند، مدام در مسیر باد میلرزند و خود را به در و دیوار میکوبند، اما هیچ دستی برای کمک به آنها دراز نمیشود.
«... بچهها شما باید زرنگ باشید، زود با همه رفیق نشوید، هر کس هر چیزی تعارفتان کرد بلافاصله قبول نکنید، محکم و قوی باشید، بلند صحبت کنید، نگذارید از شما سوءاستفاده شود.» مربی به بچهها میگوید که اگر کسی به آنها سیگار تعارف کرد چطور برخورد کنند و بعد از بچهها میخواهد دو به دو روبهروی هم بایستند و یکی نقش آدم بد ماجرا را بازی کند و به دوستش سیگار تعارف بزند، بچهها اول کار را جدی نمیگیرند و ولی کمکم تمایل پیدا میکنند که آنها هم وارد ماجرا شوند و دو تا دو تا در گروههای دو نفره جلوی میز میآیند و مهارتشان را محک میزنند. مربی هم ایرادات کار را به آنها میگوید.
دو دستگاه تلویزیون و دستههای بازی پشت سر بچهها روی میز قرار داده شده، اما بچهها توجهی به آنها ندارند. بیرون از اتاق مهارت، بچهها در حال تماشای تلویزیون هستند. اتاقها به تناسب سن بچهها تقسیمبندی شدهاند؛ اتاقی برای نگهداری و اقامت بچههای 11تا 14سال، اتاقی برای بچههای 14تا 18سال و اتاق دیگری هم برای بچههایی که تازه پذیرش میشوند و در نهایت اتاقی هم برای کودکان کار 8تا 12سال. داخل هر اتاق 5تخت تعبیه شده، یکی دو تا از بچهها بدون توجه به برنامهای که از تلویزیون پخش میشود، روی تختهای اتاق بچههای 11تا 14ساله دراز کشیدهاند و رقص پردههای آبیرنگ را زیرچشمی نگاه میکنند. معلوم نیست پشت نگاههایشان به بیرون از نردههایی که پنجرهها را محصور کردهاند؛ چه آرزوهایی را دنبال میکنند.
بیا بریم به مزار ملا ممد جان
مزار شریف و هرات، دو شهری است که بیشتر بچههای نگهداری شده در مرکز یاسر زیاد از آن یاد میکنند. شهر زادگاهشان، شهری که کودکی کوتاهشان در آن گذشته ولی در خیابانهای تهران قد کشیدهاند؛ کودکانی که آرزوی بیشترشان بازگشت دوباره به زادگاهشان بدون دغدغه کار و کسب درآمد است. سهراب آرزو دارد به مزار شریف برگردد، پیش خواهر و بچههای خواهرش؛ دوست دارد مزارشریف کنار برادرش باشد، اما ترس از همسر پدرش هنوز در چشمهایش دو دو میزند. وقتی تعریف میکند بعد از کشته شدن پدرش، زن بابا کتکش میزده. او از روزهایی میگوید که همسر پدرش از خانه بیرونش کرده و مجبور شده در یتیمخانه شب را به صبح برساند و سپیده سر نزده از یتیمخانه فرار کرده و در مزار آواره شده؛ خاطراتی که ترس را در چشمانش هویدا میکند. ترسهای سهراب تمامی ندارد. «پدرم کار بنایی میکرد بعضی روزها هم من کمکش میکردم، یک روز برای کمک همراه پدرم نرفتم، زن پدرم همان روز کلی کتکم زد.» سهراب 13ساله است و کمتر از 2 ماه است که در مرکز یاسر زندگی میکند، هیچکس برای بردن سهراب به مرکز مراجعه نکرده.«یک روز در خیابانهای مزار شریف میگشتم که یک نفر به من گفت میخواهد به ایران برود، بعد هم کلی از ایران تعریف کرد، اول قبول نکردم اما وقتی گفت میتوانم با کار کردن پول خوبی بهدست بیاورم راضی شدم که بیایم ایران.»
چطوری آمدید ایران؟ «خیلی سخت بود، چند شب در کوههایی که پر از سنگ بود پیاده آمدیم، آنجا دزد زیاد داشت، من 2میلیون تومان پول دادم تا بیایم ایران اما آن آقا از بعضی بچهها یک میلیون و 500هزار تومان گرفته بود. وقتی از مرز رد شدیم یک پراید دنبالمان آمد، من و 3نفر دیگر در صندوق عقب نشستیم و 8نفر دیگر هم داخل ماشین نشستند و شبانه از مرز به سمت تهران راه افتادیم.»
تهران که رسیدی چکار کردی؟ کجا رفتی؟ «همان آقایی که ما را از افغانستان آورد من را پیش یکی از فامیلهایش برد که برایش چوپانی کنم. بعضی روزها به من پول میداد و بعضی وقتها نمیداد، بعد رفتم یک جای دیگر کار کردم آنجا هم خیلی نماندم.»
چطور به مرکز یاسر آمدی؟ «یک روز رفته بودم آنجا که اتوبوسها مردم را میبرند مشهد (ترمینال)؛ همینطور که داشتم راه میرفتم و اتوبوسها را نگاه میکردم یک آقایی به من گفت که میتوانم برایش کار کنم یا نه؟ من هم قبول کردم اما من را به اینجا آوردند. روزها اینجا چکار میکنید؟ کنار دیوار مینشینم و تلویزیون میبینم، بعضی وقتها هم برای بازی به باشگاه میروم و با بچهها فوتبالدستی بازی میکنم، عصرها هم که هوا خنکتر است توی حیاط فوتبال بازی میکنیم اینجا صبحانه، ناهار و شام داریم، شبها هم جای خواب داریم اما دلم میخواهد برگردم مزار شریف.
دوست دارم برگردم پیش مادرم
جاوید هم 13ساله است، در تمام مدت صحبت با سهراب چشم از ما بر نمیدارد و بعضی وقتها تپقهای سهراب را درست میکند. پدر جاوید معتاد به شیشه و زبالهگرد است و هنوز نمیداند که پسرش در مرکز یاسر نگهداری میشود. او امیدوار است پدرش دنبالش بیاید و به خانه برگردد. جاوید میگوید: مادر و دو برادرم هرات هستند، من و پدرم 9ماه قبل آمدیم اینجا که کار کنیم و برایشان پول بفرستیم.
جاوید، اینجا چکار میکردی؟ «همراه پدرم زباله جمع میکردم اما یک هفتهای بود که از خانه فرار کرده بودم و در خیابانها میخوابیدم، دوست نداشتم وقتی پدرم شیشه میکشد کنارش باشم. من و پدرم اینجا کار میکردیم و پولمان را جمع میکردیم و میدادیم به دوستانمان که برای مادرم ببرند.»
چطور آمدی اینجا؟ «یک روز که در خیابان خوابیده بودم یک خانمی آمد پیشم و گفت که میخواهد به من غذا بدهد اما سوار ماشینم کردند و اینجا پیادهام کردند.»
دوست داری برگردی افغانستان؟ «ها، دوست دارم برگردم پیش مادرم، اما آنجا کار نیست اگر در خیابان باشم مامورها من را میبرند یتیمخانه. یکبار چند روزی به یتیمخانه رفتم، آنجا برایمان کلاس درس میگذاشتند اما مثل اینجا در حیاط بسته نبود، آن جا در باز بود و بچهها فرار نمیکردند اینجا اگر در باز باشد بچهها فرار میکنند.»
کارکردن را دوست دارم
صدای کری خواندن بچهها در زیرزمین فضای راهروها را پر کرده، یک میز تنیس، یک تردمیل از رده خارج، یک حلقه لاغری که تکههایش روی زمین پخش شده، یک کیسه بوکس قرمز و چند دمبل در گوشه و کنار فضایی که بچهها به آن باشگاه میگویند، به چشم میخورد. 2میز فوتبالدستی که مشتری ندارد اما 3 تا از بچهها به همراه یک مربی دور یک میز و 2نفر دیگر دور میز دیگری در حال بازی کردن هستند. عروسک خرسی سفیدی که دیگر کمتر میتوان نشانی از سفیدی در آن یافت، پشت در باشگاه افتاده و هیچکس تحویلش نمیگیرد. متین از کنار میز فوتبالدستی کنار میآید و همانطور که عرقهایش را پاک میکند، میگوید: «8 ماه قبل همراه برادرم به ایران آمدیم تا کار کنیم و پولش را برای مادرم بفرستیم. من در یک مغازه لباسفروشی کار میکردم، کارم را دوست داشتم، صاحبکارم هم آدم خوبی بود و اذیتم نمیکرد، پولم را هم به موقع میداد اما یک روز که از مغازه بیرون آمده بودم آقایی به زور من را سوار ماشین کرد و آورد اینجا.»
برادرت میداند که اینجایی؟ «میداند، اما اینجا بچهها را به پدر و مادرشان تحویل میدهند، دو روز قبل برادرم آمد اینجا اما قبول نکردند که من را با خودش ببرد، حالا قرار است برادرم به سفارت برود و یک نامه از آنجا بگیرد تا بتواند من را از اینجا بیرون ببرد.»
روی دستهای برهان پر از نقاشی است؛ نقاشیهایی که با خودکار آبی روی دستهای کوچکش نقش بسته، نگاهم به نقاشیها گره میخورد، یک خانه کوچک، یک ماشین، یک گربه و چند خط کج و معوج که معلوم نیست سرنوشتشان قرار است چه شود. برهان رد نگاهم را دنبال میکند و میگوید: «چیزی نیست خاله، نقاشی است، با خودکار کشیدم، بشورم پاک میشود.»
کاغذ نداری که روی دستهایت نقاشی کشیدهای؟ «من خیلی وقت است به اینجا آمدهام هیچچیزی ندارم، حوصهام سر رفته بود روی دستهایم نقاشی کشیدم.»
چطوری آمدی اینجا؟ «توی خیابان شیشههای ماشین را پاک میکردم، یک آقایی دنبالم افتاد و دستم را گرفت اما از دستش فرار کردم، یک دفعه پایم پیچ خورد و افتادم زمین و توانستند من را بگیرند و بیاورند اینجا.»
برهان رشته صحبت را در دست گرفته و میگوید: «یک روز کلی بچه اینجا آوردند، گرد تا گرد؛ همه جا پر از بچه شده بود که بیشتر ایرانی بودند، به هر کدام سلام میکردیم جواب نمیداد، بعد از چند روز پدر و مادرها دنبال بچههایشان آمدند و آنها را بردند ولی ما اینجا تنها ماندهایم و هیچکسی نیست که دنبالمان بیاید.»
نگاه کودکان کاری که در مرکز یاسر نگهداری میشوند(بیشتر آنها افغانستانی هستند) به در است؛ آنها امید دارند شاید زنگ در به صدا درآید و یکی برای رهاییشان از مرکزی که هیچ وقت جای خانهشان را نمیگیرد، بیاید. 2کودک پشت پنجره آمدهاند و نگاهشان را به رد پاهایی دوختهاند که روی آسفالت حیاط به سمت در خروجی میروند، ردپاهایی که شاید یکی از همین روزها آنها را هم به بیرون از مرکز یاسر هدایت کنند.
مکث
کودکان کاری که ساکن مرکز هستند
یک اتاق بزرگ در طبقه همکف ساختمان به بچههای کار ایرانی اختصاص داده شده که عملا در این مرکز زندگی میکنند و سابقه سکونتشان ارتباطی با طرح ساماندهی کودکان کار ندارد، اتاقی که 10تخت در آن تعبیه شده و الان 4نفر از بچههای کار مدتی است در آن زندگی میکنند، 3نفر از این کودکان روزها برای حرفهآموزی به بیرون از مرکز میروند و بعد از اتمام کارشان به مرکز برمیگردند. داخل اتاق، رضا تنها مشغول تماشای تلویزیون است، کلاهش را روی سر مرتب میکند و بعد انگار که جلوی دوربین فیلمبرداری قرار گرفته، ژست میگیرد و میگوید: ما در دماوند زندگی میکنیم، پدرم معتاد است، مادرم طلاق گرفته و ازدواج کرده، پدرم بعضی وقتها چوپانی میکند و بعضی وقتها سر میدان میایستد تا برود کارگری، من هم پیش پدرم بودم. من تا کلاس دوم ابتدایی درس خواندهام اما بلدم تا 5 رقم ریاضی را حل کنم. رضا چرا سر کار نرفتی؟ «قبلا یکی، دو بار در مکانیکی کار کردهام، میتوانم در سوپریها هم کارگر ساده باشم اما مددکارم میگوید چون یکی، دوماه دیگر باید به مرکز بزرگسالان بهزیستی بروم فعلا نباید سرکار بروم تا تکلیفم مشخص شود اما اینجا از بیکاری حوصلهام سرمیرود.» اینجا چکار میکنی؟ «چند تا کتاب و سی دی داریم که هزار بار آنها را دیدهام، برنامههای تلویزیون هم برایم تکراری شده، بعضی وقتها هم فوتبالدستی بازی میکنم اما دوست دارم بروم سر کار تا سرگرم شوم. بعضی وقتها هم برای خرید بیرون از مرکز میروم و بر میگردم.» برای آیندهات چه برنامهای داری؟ «همهاش فکر میکنم که سر کار بروم تا بتوانم یک اتاق کوچک برای خودم اجاره کنم. بعدش هم یک خانه کوچک میخرم و راحت زندگی میکنم. اینجا هم خوب است، اما دوست دارم سر کار بروم تا سرگرم باشم.»
مکث
کسی بهدنبال کودکان افغانستانی نمیآید
معصومه اسدزاده، یک سال است که مدیر مرکز ساماندهی کودکان کار و خیابان شده است. اسدزاده مادر 2 پسر است و میگوید: تعداد فرزندانش با احتساب پسرهایی که در مرکز یاسر نگهداری میشوند، 40نفر میشود. مرکز یاسر 2هزار و 500مترمربع مساحت دارد و 2 کلاس آموزشی در طبقات اول و دوم و یک کلاس ورزشی در زیرزمین دارد. این مرکز دارای 3خوابگاه برای بچههای 11تا 14سال و 14تا 18سال هر کدام با 5تخت است. همچنین یک خوابگاه هم برای بچههای 8تا 12سال با 5تخت و یک اتاق کودکان کار ساکن مرکز با 10تخت دارد.
الان چند کودک کار در مرکز نگهداری یاسر هستند؟
38کودک هماکنون در مرکز زندگی میکنند که 21نفر از آنها کودکان کار و خیابان هستند. از این تعداد 3نفر ایرانی هستند و 18بچه افغانستانی. 13بچه دیگر هم توسط مرکز فوریتهای اورژانس اجتماعی به اینجا منتقل شدهاند که 3نفر از آنها ایرانی و مابقی تبعه افغانستان هستند. این بچهها یا مورد کودکآزاری قرار گرفتهاند، یا پدر و مادرشان معتاد هستند.
تکلیف این بچهها چه میشود؟
بچههایی که توسط مرکز فوریتها به اینجا میآیند بلافاصله ساماندهی میشوند و بعد از گرفتن مشخصات آنها، خانواده یا بستگان درجه یکشان شناسایی شده و چنانچه شرایط نگهداری از آنها را داشته باشند، بچه به آنها واگذار میشود؛ در غیر این صورت به مراکز بهزیستی سپرده میشوند. بچههایی هم که در طرح ساماندهی جمعآوری شدهاند مشخصاتشان ثبت شده و اگر پدر و مادرشان در ایران باشند به آنها اطلاع داده میشود تا برای ترخیص فرزندشان اقدام کنند.
روزانه چند بچه به این مرکز منتقل میشود؟
پذیرش ما به حداقل رسیده اما روزهای ابتدایی شروع طرح روزانه بیشتر از 30بچه را از سطح شهر جمعآوری کرده و به مرکز یاسر میآوردند؛ این در حالی بود که مرکز ما گنجایش و ظرفیت پذیرش این همه بچه را نداشت و بعضی روزها ما تا 110بچه را در مرکز پذیرش میکردیم. به همین دلیل قرار شد چند روزی روند اجرایی طرح کندتر شود تا بتوانیم ظرفیتها را اصلاح کنیم.
چند نفر از بچهها در طرح امسال تکراری پذیرش شدند؟
شاید فقط 5نفر از بچههایی که امسال در طرح جمعآوری و به مرکز ما منتقل شدند، تکراری بودند و در مرکز پرونده داشتند اما چند برادر را هم داشتیم که همزمان با هم کار میکردند و در طرح ساماندهی به مرکز آورده شدند و والدینشان با دادن تعهد آنها را از مرکز بیرون بردند.
وضعیت بچههای تبعه افغانستان چگونه است؟
بچههای افغانستانی که در مرکز نگهداری میشوند مشکل اقامتی دارند. معمولا اگر خانوادههایشان هم در ایران باشند بهعلت نداشتن مجوز اقامت میترسند که با مراجعه برای بردن فرزندانشان رد مرز شوند؛ به همین دلیل سراغ کودکانشان نمیآیند. تعدادی از بچهها هم به تنهایی و به امید پیداکردن کار و کسب درآمد و حتی کمکخرج خانواده شدن توسط قاچاقچیان انسان وارد کشورمان شدهاند که هیچ اوراق هویتی ندارند و والدینشان در افغانستان هستند و شاید اصلا اطلاعی از وضعیت بچههایشان نداشته باشند. مشخصات این بچهها توسط نماینده اداره اتباع ثبت و به سفارت افغانستان تحویل داده شده تا این سفارتخانه پیگیری بعدی را درخصوص آنها انجام دهد. در برخی مواقع بعضیها برای ترخیص این بچهها مراجعه میکنند و مدعی هستند که مثلا دایی یا پسر عموی بچهها هستند اما به صرف گفتههای آنها نمیتوانیم بچهها را تحویلشان بدهیم.
برای کودکانی که در طرح ساماندهی به این مرکز آورده میشوند، چه فعالیت و برنامههایی درنظر گرفتهاید؟
کلاس مهارتهای زندگی، آموزش زبان فارسی، ریاضی، ادبیات، قرآن و نقاشی داریم و هفتهای 2 روز بچهها به همراه مربیانشان برای فوتبال به باشگاه برق میروند. حالا که تعداد بچهها کم شده هر روز در محوطه میتوانند فوتبال و والیبال بازی کنند اما در روزهای ابتدایی طرح چون تعدادشان زیاد بود نمیتوانستیم آنها را به حیاط ببریم؛ چراکه تا در باز میشد، تعدادی از بچهها از مرکز فرار میکردند.
حبیبالله مسعودی فرید، معاون امور اجتماعی سازمان بهزیستی: 70درصد کودکان خیابان در تهران غیرایرانی هستند که از این تعداد 90درصد کودکان، افغاناند. این کودکان در صورتی که بیسرپرست باشند، سازمان بهزیستی با انجام پیگیریهای لازم با سفارت مربوطه، به آنها کمک میکند. (ایسنا)