مورد عجیب جبالزاده
فرزام شیرزادی ـ نویسنده و روزنامهنگار
آقای «جبالزاده» ساکن طبقه پنجم غربی آپارتمان شماره43 در یکی از خیابانهای فرعی مرکز شهر، صبح روزی که قرار بود بهپاس 30سال خدمت در اداره بایگانی از او قدردانی کنند و بازنشسته شود، اتفاق نادر و البته نسبتا عجیبی برایش افتاد. رأس ساعت 6 صبح بیدار شد. 6 و 10دقیقه، بعد از چند کش و قوس نهچندان لذتبخش - در آن سن و سال عموما کشوقوسها فرحبخش نیست - مسواک و خمیردندان بهدست پرید تو حمام یک متر و 20سانتی در 84سانتیمتری آپارتمانش. در حال لیف کشیدن بود که صدای گریه بچه تهتغاریاش را شنید. پسر دوسالونیمهاش از آن سرتقهای گیرپیچ بود؛ سبزهرو با موهای کُرُنجی و دهان گَل و گشاد که همیشه به زِرزِر و ناله باز بود. ساعت 6 و 55 دقیقه جبالزاده تسلیم شد.
در حمام را باز کرد و بچه را برد تو. تهتغاری عادت داشت فقط با پدرش حمام برود؛ جبالزاده برعکس زنش که سر بچهها را موقع شستن عین شلوار جین و کاپشن مخمل تو تشت پلاستیکی چنگ میزد، آهسته و با طمأنینه و درنهایت خونسردی سر و هیکلشان را میشست و عادت داشت زیر دوش ترانههای بیسروته اما خوشنوای کودکانه بخواند و بچهها را به طرز محیرالعقولی سرگرم کند.
جبالزاده که دوسوم صورتش را تراشیده بود، عجالتا قید باقی اصلاح را زد و تهتغاری را برای شستو شو برد زیر دوش. اول دو دست سرش را شست و با لیف قرمزی که چند ماهی زرد و آبی بهطرز ناشیانهای روی تنهاش گلدوزی شده بودند، نرم و ملایم تن و بدن بچه را کفمالی کرد. بچه شروع کرد به نق زدن و جیغ کشیدن و جبالزاده از اشارههای گنگ او دریافت که تهتغاری میخواهد یکبار دیگر هم کفمالی شود. وسطهای کفمالی یکباره زمین و زمان تو حمام سیاه شد. سیاه سیاه، مثل اعماق آفریقا. چشم چشم را نمیدید. تاریک. ظلمات محض. با صدای بلند زنش را صدا کرد که بچه را بگیرد. زن هول در را باز کرد. لبه تیز در گرفت به ناخن شست پای چپ جبالزاده. ناخن تا نیمهها بلند شد.
جگرش دود افتاد. جیغ کشید. کوتاه و خفه. عصبانی بچه را به مادرش داد. پکیج خاموش شده بود. آب سرد بود و هر بار که شیر را باز میکرد سردتر میشد. هیکل نحیف و شکم برجستهاش را با مشت مشت آب تگری شست و نصفه شسته نشسته و سگشوی شده، حوله تنپوش صورتیاش را از گَل دیوار برداشت و پوشید و آمد بیرون. ناخن شست از وسط دوتکه شده بود. دلش میخواست شست را ناز کند و ببوسد. اما گردنش به پایش نمیرسید. اگر هم میرسید شکم قلمبه مانع بود. نرمه اشکی تو چشمان ریز و مغموماش حلقه زده بود. ساعتدیواری را نگاه کرد. عقربه کوچک روی 7 بود، عقربه بزرگ روی 4. مراسم قدردانی ساعت هشت و نیم بود. تندتند کف و آبهای ماسیده بر سر و هیکلش را خشک کرد.
سشوار نبود. موهایش را به پایین خواباند. با آب سرد یخچال و تیغ سهلبه، دو سوم باقیمانده تهریش زبر و سمباده مانندش را تراشید. سه جای صورتش برید. بدجور برید؛ کنار سیب گلو، زیر غبغب و پایین لاله گوش سمت چپ. کت و شلوارش را پوشید. یادش رفت ادکلن بزند. کفشهایش را هم واکس نزده بود. چراغقوه موبایلش را روشن کرد. از طبقه پنجم پلهها را پایین آمد. به پاگرد طبقه همکف که رسید صدای «تریک» آمد. لامپهای راهرو روشن شدند و برق آمد. ساعت 7 و 55 دقیقه بود.