بادبزن ژاپنی
مسعود فروتن | نویسنده و مجری تلویزیون:
پریچهره همیشه دوست داشت یک بادبزن ژاپنی داشته باشد؛ به شوهرش میگفت خیلی احساس شیکبودن به هر خانمی دست میدهد که هر وقت هوا گرم است با یک بادبزن ژاپنی زیبا خود را باد بزند؛ در سالن تئاتر، در سینما یا حتی در سالن انتظار حمام.
* * *
تابستان بود. پریچهره و پسرکوچولویش ـ علی ـ آمده بود دماوند تا با ما هوای خنک ییلاق را شریک باشند. شوهرش آخر هفتهها میآمد 2روز میماند و میرفت. و سومهفته بود که ثقفی، شوهر پریچهره به اداره بابا تلفن کرد که فردا نوبت واکسن علیاست و پریچهره باید علی را به تهران ببرد. من همراه پریچهره و علی عازم تهران شدیم و قرار شد که آخر هفته با ثقفی به دماوند برگردیم.
خانه آنها در خیابان اکباتان بود؛ نزدیک بهارستان. وقتی وارد خانه شدیم عصر بود. ثقفی در خانه بود. پسرش را در آغوش گرفت، بازوی پریچهره را اندکی فشار داد و دستی هم به سر من کشید. وارد اتاق که شدیم فالوده خنک طالبی را که از قبل حاضر کرده بود مقابل ما قرار داد.
ابتدای شب مرا در خانه تنها گذاشتند و زنوشوهر، پسرشان را برای تزریق واکسن به مطب دکتر بردند. هنگام برگشت، ثقفی یک بادبزن ژاپنی برای پریچهره خریده و به او هدیه کرده بود. بعد از شام هنگامی که همه روی تخت حیاط نشسته بودیم او بادبزن را به دست گرفت و خواست آن را به ما نشان دهد. یک دسته فلزی دیدیم که از دوطرف مانند غلاف لوبیا باز شد و از میان آن یک بادبزن ژاپنی به صورت یک دایره که تابلوی زیبایی از مناظر ژاپنی روی آن دیده میشد خودنمایی کرد. پریچهره با آن ژست بادبزن را گرفت و آن را مقابل صورتش حرکت داد. شوهرش گفت: «یادته رفته بودیم تئاتر بادبزنخانوم ویندرمیر؟ شبیه ایرن ـ هنرپیشه اون تئاتر ـ شدی». پریچهره خنده زیبایی کرد و گفت: «چه خوب که منو انقدر زیبا میدونی ولی بادبزن اون نیمدایره بود، به سرعت هم باز میشد؛ توی قابش هم قوطی فلزی نبود. ولی این از اون خیلی قشنگتره. توی قابش هم محفوظتر میمونه». خنده دنداننمای ثقفی پاسخ جملات تشکرآمیز پریچهره بود.
* * *
فردا صبح بعد از صرف صبحانه، ثقفی رو به پریچهره گفت: «این چند روز بمونین، پنجشنبه همه با هم میریم دماوند. از 10صبح هم توی حیاط نیاین که آفتابزده نشین. از اون موقع تا عصری، هوا گرم میشه. اگه کسی در زد مسعود میره دم در». رو به من کرد و گفت: «یه ساعت دیگه برو حصیرای پنجرهها رو بنداز پایین».
پریچهره و من چشمی گفتیم و مشغول جمعکردن سفره صبحانه شدیم. ثقفی در حال پوشیدن کفش بود که پریچهره به او گفت: «یک زنگ به مغازه آقای زندی بزن، بگو خوشحال میشیم اگه بتونن بیان خونه ما».
* * *
من و علی در اتاق نشیمن با اسباببازیهای او بازی میکردیم و تمام ذهن من با وسوسه بازیکردن با بادبزن ژاپنی مشغول بود. دلم میخواست آن منظره زیبای روی بادبزن را خوب تماشا کنم. علی با ماشیناش که پدرش روز قبل برایش خریده بود سرگرم شده بود که آهسته در کمد را باز کردم. بادبزن درون جلد فلزیاش در طبقه میانی جا خوش کرده بود؛ کنار کیف دستی پریچهره. آن را برداشتم. علی ضمن اینکه با ماشین بازی میکرد گاهی مرا هم نگاه میکرد. هر کاری میکردم غلاف فلزی باز نمیشد. دلم میخواست بادبزن را ببینم. دنبال چیزی میگشتم که دولبه غلاف را با آن باز کنم.
کارد کوچک میوهخوریای که برای صبحانه استفاده شده بود روی میز کنار اتاق جا مانده بود. آن را برداشتم و سعی کردم با بهکارگرفتن لبه کارد، غلاف را از هم باز کنم.
دو لبه غلاف باز شد و کارد میوهخوری وارد آن شد و از طرف دیگر زد بیرون ولی کاملا باز نشد. صدای پای پریچهره آمد. سریع بادبزن را سر جایش گذاشتم و مشغول بازی با علی شدم. پریچهره وارد اتاق شد و خوب شد نفهمید که رنگ من پریده است.
* * *
ظهر موقع ناهار ثقفی گفت که «عزیزجون عصری میاد اینجا و زندی هم بعد از اون سر شب مییاد. زندی که آمد همگی میریم بیرون طرفهای سرپل تجریش برای شام و بستنی ...».
* * *
عصری عزیزجون آمد و با پریچهره به معاشرت و صحبت مشغول شدند. ثقفی برای انجام کاری از خانه بیرون رفت و گفت که خدا کند آقای زندی بیاید تا قبل از بیرونرفتن، تختهنردی با هم بازی کنند.
پریچهره یک چای داخل سینی قرار داد و جلوی عزیزجون گذاشت. بلند شد و رفت سراغ کمد. دل توی دل من نبود. بادبزن را برداشت. آمد کنار عزیزجون نشست و گفت ثقفی این را دیروز برای من کادو خرید. بهراحتی غلاف فلزی باز شد و بادبزن نمایان شد. دو تا از پرههای کاغذی پاره شده بود. رنگ من پرید. پریچهره آهی از سر افسوس کشید و گفت: «دیشب که باز کردم سالم بود! گذاشتم توی کمد که بذارم توی کیفدستیم. چطوری پاره شد؟». من مات و لال شده بودم. علی که هنوز کلمات را خوب ادا نمیکرد، کارد میوهخوری را که هنوز روی میز بود برداشت و گفت: «داییمسعود میخواست با این باز کنه».
من که رنگ از رخسارم پریده بود گفتم: «عزیزجون! پریجون! علی دروغ میگه».
عزیزجون به من نهیب زد که «بچه هرگز دروغ نمیگه! تهرونیا میگن حرف راستو باید از بچه شنید».
* * *
هنوز با دیدن بادبزن در دست هر خانمی، خطاکاری آن روز قلبم را درد میآورد.