مردی که پا نداشت دوجفت جوراب خرید
روی نیمکت شب کمی مانده به چهارراه پا روی پا انداختهام تا نفس هوایی بخورد. آسمان پرستاره و ماه غایب است. باید جایی دردوردست پشت ابری مانده باشد در دقیقه اکنون که زمان میدود تا خود را به ساعت ٩ و٢٠دقیقه شب برساند. چهارراه سرگرم قرمز و سبز شدن چراغها برای رانندگانی است که بیقرارتر از لحظه ها هستند. عابری نیست در این گوشه شهر و اگر هست تندی پا در رکاب ماشین میشود. من همچنان در تماشای نمای باز چهارراه هستم که عابری از دور مرا زیر چتر درخت مرور میکند و بعد به سویم میآید و من دلواپس میشوم در شهر ملتهب. او میآید. ٤8-٤7 ساله، کمبنیه، عینکی، با صورتی نازک است. بیاختیار برپا میشوم. با لحنی پرشرم دوسه جمله میگوید که خبر از حال بد زندگیاش میدهد. بغض خفتهاش سر باز میکند. روی میگیرد و سر میبرد توی سایه چراغ تا من باور کنم او خود نیاز است و چشمهایش مثل چشمان آدمهای شارلاتان همیشه پر از اشک نیست؛ او خود اشک است. حالا ماه سرک میکشد و مردی رهاشده از زندان تعریف میکند چگونه بهعلت ورشکستگی در تولید پوشاک 2سالونیم حبس کشیده است. او کمک نمیخواهد، کار میخواهد و وقتی میگویم هیچ کارهام جواب میدهد همین که حرفهایم را شنیدید و فکر نکردید کلاهبردارم کار مهمی انجام دادید. آن مرد میرود. چهار روز بود میلهها را جا گذاشته بود و میخواست پس از کاریابی به خانه برگردد. حالا من میروم. در کوچه گربهای گرسنگی بو میکشد، زوج جوانی در ماشین جر و بحث میکنند؛ با این همه، کوچه گیج عطر یاس خانه همسایه است. ماه دوباره غایب است.
نشسته بود خودش را مرتب کند
تکههای پراکندهاش را از زیر زبان این و آن
بکشد بیرون
خودش را از درون
دوباره بچیند
سالهای دور و دیر، باور کردن و اعتماد کردن بسیار آسان بود چون روزگار پیچیده نبود و کمک به نیازمند با چشم نیمهباز هم مقدور بود؛ یعنی همین که دلت دل کبوتر میشد کافی بود چون زمانه راستگو بود، روباه آمدنش را خبر میکرد و کلاغ وقتی قالب پنیر میدزدید که صبحانه خوردن تمامشده بود و عطر مربای انجیر و نان سنگک خشخاشی در ایوان راه میرفت.
نوشته سایه نداشتم، ثمر نداشتم
اما دل از عبور تو
از کوچه برنداشتم
حالا و اکنون که بیکار بسیار، نیازمند بیشمار و ورشکسته فراوان است، باچشمان نیمهبسته هم میتوان دید که کسانی شرمگینتر از ابر بیباران زنده ماندن را دنبال میکنند و ممکن است ناگهان پیش روی ما ظاهر شوند و ما اغلب کوتاهترین سرود جهان را میخوانیم؛ ببخشید! راست این است آنان اغلب روی بند زنده ماندن راه میروند و وقتی رفتن برایشان بیفرجام شود، فرومیافتند از بند، از بام، از پل، از لب خط مترو. البته گاه ما در ناگهانهای حضور آنان اسیر میشویم و چونان عاشقی که دل از دست میدهد، باور میکنیم همه عشقها ایجاد زخم نمیکند پس در حد مقدور همراه میشویم و حالمان از خرسندی این همدلی فرحبخش میشود، چونان خوردن فالوده شیراز با آبلیموی داراب در جوار بارگاه حضرت حافظ. مثل همین دیروزها که دیدم جوانی پیش از آنکه لبش نی پاکت آب سیب را ببوسد آن را به جوان زبالهبری داد که از شورش گرما مثل قاصدک پریشان میرفت. اصلا من خودم در مترو دیدم مردی که پا نداشت از بانوی دستفروشی دو جفت جوراب خرید.
نجار عاشقم
میز تحریر کوچکی فرستاده برایم
نوشته
صدای دستهای تو نازک است عزیزم