• شنبه 27 مرداد 1403
  • السَّبْت 11 صفر 1446
  • 2024 Aug 17
یکشنبه 16 تیر 1398
کد مطلب : 64226
+
-

حکایتی از سعدی

قصه‌های کهن
حکایتی از سعدی


درویشی را ضرورتی پیش آمد. کسی گفت: فلانی نعمتی دارد بی‌قیاس، اگر بر حاجت تو واقف گردد، همانا که در قضای آن توقف روا ندارد.
گفت: من او را ندانم. گفت: مَنَت رهبری کنم. دستش بگرفت تا به منزل آن شخص درآورد. یکی را دید لب فروهشته و تند نشسته [چهره درهم کشیده و ترشروی]، برگشت و سخن نگفت. کسی گفتش: چه کردی؟ گفت: ‌عطای او را به لقای او بخشیدم.
مبر حاجت به نزدیک ترشروی
که از خوی بدش فرسوده گردی
اگر گویی غم دل، با کسی گوی
که از رویش به نقد آسوده گردی

این خبر را به اشتراک بگذارید