قصههای کهن
سهلبنعبدالله تستری
سهل 4 ماه بود که انگشتان پای را بسته میداشت. درویشی از وی پرسید که «انگشت تو را چه رسیده است؟» گفت: «هیچ نرسیده است».
آنگاه آن درویش به مصر رفت؛ به نزدیک ذوالنون مصری. او را دید که انگشت پای بسته بود. گفت: «چه افتاده است؟».
ذوالنون گفت: «درد خاسته است».
گفت: «از کی؟».
گفت: «از 4 ماه پیش».
درویش حساب کرد و دانست که سهل موافقت شیخ ذوالنون کرده است. واقعه باز گفت. ذوالنون گفت: «کسی هست که او را از درد ما آگاهیست، موافقت ما میکند، و با درد ما، درد میکشد».
در همینه زمینه :