پناهگاه ِ زیرعبایی
سیداحمد بطحایی| نویسنده و پژوهشگر دینی :
وقتهایی که تنهاتر میشوم هزار فکر و مسئله و ایده به سرم هجوم میآورند؛ انگار که منتظر فرصتی باشند، آوار میشوند توی سرم و تکتک سلولهای عصبی مغزم را فتح میکنند. مدام توی سرم وول میزنند که برای چه طلبه شدهام و این یالوکوپال سنگین با آن کنتراست بالا را برای چه تن کردهام! چالش عظیم درگیری و دعوایی درونی که عمیقتر و خردکنندهتر از هر اتفاق و پیامد و پیشامدی، میتواند درهمبشکندم؛ خاصه وقتی توی آینهای قدی به خودم نگاه میکنم؛ به مشکی عمامه و به قواره قدی عبا؛ به صورتی که از همین لباس و محاسن، معنوی و روحانی شده... و در پس همه وسوسهها و فکرها و دغدغهها تنها چیزی که آرامام میکند این است که آمدهام که آدمها را به خود و خدایشان نزدیکتر کنم تا جایی که نفس در گلو و صدا در حنجره و توان در تن دارم؛ با خودشان آشتیشان دهم؛ پردهها و حجابها را بردارم؛ حتی شده به پرده برزنتی میان زنان و مردان که البته نتوانستم در هیچ بقعه و مسجد و تکیهای تکانش دهم. ولی سعی کردهام بگذارم بچهها از سر و کول هم بالا بروند و دختربچهها آزادانه از شنیدن داستانهای هم ذوقزده شوند و بلندبلند بخندند، توی پستو و پشتوپسلههای مسجد قایمباشکبازی کنند و منی که بالای منبر هستم چشمکی بهشان بزنم که «راحت باشید و خیالتان جمع؛ بیکول»! توی گودی محراب جمع شوند و بیاعتنا به عالم و آدم حرف بزنند و زیرزیرکی بخندند. در نماز به سیم میکروفون یقهای وصل به عبایم ور بروند و من هم میکروفون را رها کنم که تا نماز جماعت تمام نشده، هرچه آواز و شعر دارند تویش بخوانند و هیجانزده شوند که صدایشان از بلندگوهای بالای گلدسته و گنبد، توی راسته و کوچههای اطراف میپیچد. نماز هم که تمام شد از ترس خادم مسجد و بابا و بزرگترشان پناه بیاورند به من و زیر عبایم پنهان شوند و من هزار دلیل و آیه و حدیث بیاورم که حواسشان نبوده و اشتباه شده و شما کوتاه بیایید. وقتهایی که تنهاتر میشوم با استرس و تشویش حالم منقلب میشود و چیزی نمیگذرد که یدبیضایی به سینهام مینشیند که «ما هستیم؛ راحت باش و خیالت جمع؛ بیکول!».