• دو شنبه 17 اردیبهشت 1403
  • الإثْنَيْن 27 شوال 1445
  • 2024 May 06
شنبه 14 اردیبهشت 1398
کد مطلب : 54601
+
-

لذت‌های تازه از تجربه‌های قدیمی

درباره فیلم«رضا »که این روزها بحث‌انگیز‌ترین فیلم گروه سینما‌ی هنر و تجربه است

یادداشت
لذت‌های تازه از تجربه‌های قدیمی

فیلم «رضا» با نمای بیدار شدن او (علیرضا معتمدی) از خواب آغاز می‌شود و با نمایی مشابه تمام می‌شود.
انگار هر آن چیزی را که از زندگی رضا و روابط پیچیده‌اش با جهان اطراف، تماشا می‌کنیم در حد فاصل 2 رختخواب رفتن یا 2 ‌رؤیا روایت می‌شود. البته که در همان نگاه اول، این دو برخاست - چه در تصویر و چه در معنا - با هم تفاوت دارند:
چند دقیقه ابتدایی فیلم، بیشتر آن چیزی را که تماشاگر باید درباره رضا در طول فیلم متوجه شود در بر دارد؛ رضا را می‌بینیم که روی زمین و نه تختخواب راحت خانه‌اش (که بعد‌تر می‌بینیم انگار فقط وقتی که فاطی در خانه است، روی آن کسی یا کسانی می‌خوابند)، کنار چند دفتر و کاغذ مچاله شده و البته یک شماره مجله فیلم باز شده خوابیده است. نور به آرامی زیاد می‌شود و صدایی که به زنگ گوشی می‌ماند به گوش می‌رسد. رضا به آهستگی و بدون عجله از خواب برمی‌خیزد؛ انگار که به استقبال یک روز عادی می‌رود. سراغ کمد می‌رود تا لباس بپوشد و درست در لحظاتی که انتظار داریم، تصویر قطع شود تا ما برهنگی رضا را نبینیم، او با خونسردی مقابل دوربین و تماشاچی‌اش لخت می‌شود تا لباس بر تن کند. نخستین نهیبی که به تماشاگر زده می‌شود تا بداند قرار نیست یک فیلم «شخصیت‌محور» با مختصات معمول تماشا کند، بلکه فیلمساز می‌خواهد زوایایی از این کاراکتر و روابط و احساساتش را نشان دهد که پیش‌تر در سایر آثار با قصه‌های عاشقانه مشابه نادیده گرفته می‌شدند. همچنان با کنجکاوی به لباس پوشیدن رضا نگاه می‌کنیم که ناگهان از این کار دست می‌کشد. لحظه‌ای مردد می‌ماند و بعد شروع می‌کند لباس‌هایی را  که چند لحظه از پوشیدنشان نمی‌گذرد درمی‌آورد و به کناری می‌اندازد. همین جا یکی از مهم‌ترین مضامین قصه روشن می‌شود؛ تردید. رضا در تمامی 90 و چند دقیقه فیلم، در کشمکشی پایان‌ناپذیر با تردید‌ها و شک‌های درونی‌اش است؛ شک و تردید نسبت به اشخاص و موقعیت‌ها و همچنین شک و تردید در قبال برخوردهایش با آدم‌ها.

در برداشتی ساده‌انگارانه می‌توان این تردید را به انفعال و بی‌خیالی شخصیت نسبت داد اما لحظاتی وجود دارد که از قضا رضا از تمایلش به انجام «کار سخت» (در گفت‌وگو با دخترعمه پیرامون موضوع مهاجرت) یا علاقه‌اش به غذاهای ایرانی به‌دلیل دشوار بودن روش پخت و آماده‌سازی‌شان (فصل ناهار خوردن با فاطی) سخن می‌گوید که باعث می‌شود به‌نظرمان بیاید اتفاقا رضا دوست دارد بیشتر کنشگر باشد تا یک تماشاچی؛ آن چیزی که او را وامی‌دارد که لحظه تلخ جدایی‌اش از فاطی (سحردولتشاهی) را که 9سال کنار هم زندگی‌ کرده‌اند، فقط به یک جمله «مواظب خودت باش» اکتفا کند یا هنگامی که ویولت (ستاره پسیانی) بر سرش فریاد می‌زند و چند سیلی حواله او می‌کند، فقط نظاره‌گر باشد، نمایانگر ابعادی دیگر از شخصیت اوست.

نقدهایی که مخالفان رضا به آن دارند (و شاید همان کسانی که باعث شدند این فیلم دیرتر و در بستر محدودتری به نمایش درآید)، ایرادهایی است که به شکل روابط رضا (به‌ویژه با فاطی) و باورپذیری آن وارد می‌کنند. ادعایشان این است که فیلم به مقدار کافی روی رابطه این دو مکث‌ و تامل نمی‌کند و سرسری از دلایل جدایی‌ و بازگشت‌شان به یکدیگر گذر می‌کند و این نگاه تند و عجول باعث می‌شود تا مخاطب آنطور که باید با جهان فیلم ارتباط برقرار نکند. بیشتر روابطی که این روزها در کوچه و خیابان و در خانه‌هایمان می‌بینیم (که لزوما ارتباط مستقیمی با نسل‌ها و اینگونه جبهه‌بندی‌ها ندارد) اینطور است. روابط و احساسات آدم‌های امروزی دیگر با دلایل و مستندات کافی نه آغاز می‌شود و نه پایان می‌پذیرد. تصمیم‌های لحظه‌ای، احساسات آنی و افکاری که هیچ‌گاه به زبان نمی‌آیند، جای دیالوگ‌های تکراری و دلگرم‌کننده‌ای را که سراغ داشتیم گرفته است. پس نباید انتظار داشته باشیم که رضا مثل ریکاردو در فیلم «کسوف» (1962/آنتونیونی)، مسافتی را پا به پای معشوقش طی کند تا شاید بتواند نظر او را برگرداند و یا اینکه شبانه به در خانه‌اش برود و... . ژرفای احساسات رضا را باید در همان نگاه عمیق سرزنشگرش در دادگاه متوجه شد؛ وقتی که فاطی هرچند از پیش طراحی شده و از سر شیطنت می‌گوید: «دیگه دوستش ندارم، آقای قاضی».

ترومای احساسی که رضا بدان دچار می‌شود، باعث می‌شود درک دوباره‌ای از شهرش- اصفهان- پیدا کند. شروع به پرسه‌زنی و قدم‌زدن در کوچه پس‌کوچه‌های شهر و بناهای تاریخی آن می‌کند که حتما پیش‌تر بارها و بارها دیده است اما این بار انگار برایش همه‌‌چیز تازگی دارد. برمی‌گردد به مکان‌های آشنای قدیمی و حتی آدم‌های قدیمی زندگی‌اش را زیر و رو می‌کند، شاید چیزی در گذشته‌اش جا مانده باشد که تسکینش دهد. به قول علیرضا معتمدی در یکی از اشعارش: زندگی مگر چیست؛ جز لذت‌های تازه از تجربه‌های قدیمی؟
(مجموعه شعر سایه‌ات را قاب می‌گیریم/ چاپ زیبا/ 1380). 

این خبر را به اشتراک بگذارید