دو روایت از اتوبوسسواری
دانیال معمار
روایت یکم: هر روز همدیگر را میبینیم. هر روز ما را میرسانند. اگر خوششانس باشیم، همان رانندهای که صبح ما را به مقصد رسانده، شب هم ما را به خانه خواهد رساند. البته شاید این اتفاق هم نیفتد؛ شاید. هر روز سوار اتوبوسهایشان میشویم و هر روز از سر بیکاری هم که شده، از همان آینهای که داخل اتوبوس است و میشود از توی آن راننده را دید تماشایش میکنیم تا هنرنماییاش را در خیابانها و با پدالها ببینیم. بالاخره او هم برای خودش نوازندهای است؛ با این تفاوت که کلیدهای پیانویش، پدالها و دنده و دکمهها و
آینههایش هستند.
هر روز شاید بیتفاوت از کنارش میگذریم، درحالیکه او نیز انسانی است، ما نیز انسانی هستیم. میتوانیم آشنا باشیم؛ دوست باشیم. میتوانیم هر روز که دیدیدمش، چاقسلامتیای بکنیم و هر روز، لبخندی تحویلش بدهیم. میتوانیم مثل دو انسان، نه مثل ۲شیء و ابزار با همدیگر روبهرو شویم.
این فکر وقتی به ذهنم رسید که صبح، با رانندهای به مقصد رفتم و شبانگاهان نیز با او بازگشتم. وقتی که کرایهام را زود زود حساب کردم که موقع پیادهشدن معطل نشوم، راننده به همراهش گفت: «این صبح هم با من اومده بودها». و من هم لبخندی و مطایبهای تحویلش دادم که «بله، صبح با هم آمدیم». و بین دوموجودی که تا به حال با هم ارتباطی نداشتند، ارتباطی انسانی برقرار شد. حالا دیگر یاد گرفتهام که بیتفاوت از کنار آنها نگذرم؛ آنهایی که هر روز، پشت پیانوی اتوبوسهایشان مینشینند و با هنرنمایی تمام، ما را به مقصد میرسانند. آنها نیز انسانی هستند؛ ما نیز... ما برای زندگی در این شهر شلوغ، برای زندگی در این شهر پرترافیک به همین ارتباطات انسانی نیاز داریم.
روایت دوم: هوا نه گرگ گرگ بود، نه میش میش. سوز صبحگاهی بهار صورتم را شلاق میزد. اتوبوس که آمد خیلی سریع بالا پریدم. خیلی وقت بود سوار اتوبوس نشده بودم. مسافر کنارم مثل خودم جوان بود. از زیرچشم، او را پاییدم؛ از زیر چشم، مرا پایید. مسافری که روی صندلی نزدیک ما نشسته بود، از جایش بلند شده و رفته بود. حالا من بودم و او و یک صندلی خالی. رویم نشد که همینطور بروم و بنشینم. این کار را بیکلاسی میدانستم. خیلی راه تا ایستگاه مقصدم نمانده بود، اما خیلی دلم میخواست که روی صندلی بنشینم. اهل تعارفکردن نبودم، اما دوست هم نداشتم که بدون تعارفکردن بنشینم. مرد هم زیرچشمی، به صندلی خالی نگاه میکرد. صندلی خالی، در فاصلهای مساوی از ما قرار داشت و ما، در فاصلهای مساوی از هم و این مثلث، همینطور مانده بود.
«باید بروم؛ این صندلی حق من است؛ سهم من است؛ مال من است؛ چون من کنارش ایستادهام. باید بروم! او حق ندارد که روی این صندلی بنشیند؛ فاصله من نزدیکتر است....»؛ این فکرها، دست از سرم برنمیداشتند. مدام توی مغزم پرواز میکردند و خودشان را به دیواره مغزم میکوبیدند. از یک طرف، باید ظاهر خودم را حفظ میکردم؛ ظاهر فردی جنتلمن و باکلاس که به دیگران تعارف میکند تا بیایند و روی صندلی بنشینند یا اینکه دستکم به آنها فرصت میدهد تا بیایند و روی صندلی خالی بنشینند؛ از سوی دیگر، مثل بچههای تخس، دوست داشتم خودم را رها کنم روی صندلی؛ اصلاً پهن شوم روی صندلی خالی و احساس کنم که در یک ساحل رؤیایی هستم.
اتوبوس به حرکت خود ادامه میداد تا به سیدخندان برسد. در یک ایستگاه ایستاد. چند نفری سوار شدند. رقیب مثلثیام شروع کرد به تعارفکردن صندلی به مسافری که تازه سوار شده بود. طرف را نمیدیدم. میخواستم فریاد بزنم به چه حقی صندلیام را تعارف میکنی. مسافر از پشتسر رقیبم آمد، آمده بود که روی صندلی خالی بنشیند. احساس کردم جنگ سرد من و رقیبم ضلع دیگری هم پیدا کرده است؛ جنگ سردی که باید برندهای میداشت... .
مسافر تازه پیرمردی عصا بهدست بود. از خودم خجالت کشیدم. لحظهای هم به این فکر نکرده بودم که این جای خالی را میتوان به یک نفر که توان ایستادن ندارد تعارف کرد... و اتوبوس، به ایستگاه من رسید؛ جایی که باید پیاده میشدم. نیمنگاهی به بیرون انداختم و نیمنگاهی به صندلیای که پیرمرد با خیال راحت روی آن نشسته بود.