سیلها و قصهها
امیرجلالالدین مظلومی/ روزنامهنگار
کودک که بودم شاعری رودخانه شمالی را نهیب میداد که:
«ارس؛ لهیب جنون». چراکه دوستی همقلم را از او ربوده بود. سالها پیش از آن نیز ترانهای خانه به خانه گشته بود تا راوی حکایت «سارای» باشد. بعدها سیل دل «سبک پاپ» را هم خون کرد؛ سیلی که ویرانگر بود و بعد از آن «ویرونهها» میماند و «خشم و کینه دیوونهها». شاید از همین روی بود که سیل پشت معنی فراوانی پنهان میشد تا روسیاهیاش به چشم نیاید؛ سیل جمعیت، سیل کمکهای مردمی، سیل پیامهای همدردی، اما سیل همچنان نابکار و دل سیاه، سیل بود و هست. وقتی بیاید سیاهکار است و زیانبار. گرچه ما خبر نشویم و تلفاتش آنقدر نباشد که بر سر آن هیاهو راه بیفتد. اما وقتی سیل از حد و سد بگذرد و چنان شود که شد، ما میمانیم و حسرت اینکه؛چرا جنگل بیابان شد تا سبزینهای نباشد که دامنگیر جاری ویرانگر شود. چرا دل پردرد مسیلها خالی نشد تا آب راهش را بگیرد و برود و چرا...
پس از ما اما سیل برای کودکی که نام آن را در شعر میخواند، یا در ترانهای میشنود چه حس و حالی خواهد داشت.
آیا یگانگی مردمانی را به یاد خواهد آورد که صبور و نجیب آنچه را داشتهاند برای نداشتهها پیش کشیدهاند؟ یا قصه همیشگی بیبرنامگیها و موازیکاریها، عددسازیها و توجیهها و تأخیرها و تعللها موجب آزردگی و شرمندگی خواهد شد.
در هر حال و به هر شکل سیل، سیل است. تنها تفاوتی که دارد در نحوه مواجهه با آن است و قصهای که بعدها دربارهاش میگویند.