رؤیاهای قد و نیم قد
کودکان دستفروش مترو در گفت و گو با همشهری از خواستههایشان میگویند
فهیمه سادات طباطبایی | خبرنگار:
برخلاف صدای بلند و پرهیاهوی خانم فروشنده جوراب، «محمدحسن» با صدای خیلی آرام به لوازم جانبی موبایل که در دستش دارد، اشاره میکند و میگوید تمام لوازمش اصل است و با تضمین به مسافران مترو میفروشد. خانمی از او یک هندزفری میخرد و سر قیمت با او چانه میزند، محمدحسن که انگار تازه از خواب بیدار شده و حوصله زیادی ندارد، 2هزار تومان به او تخفیف میدهد و دوباره لابهلای صدای بلند فروشندههای دیگر تلاش میکند که محصولاتش را معرفی کند؛ کابل رابط، قاب موبایل، فلش مموری و... .
وقتی از او میپرسم که میداند 3معاون اول رئیسجمهور سوار مترو شده و با یکی از کودکان دستفروش همچون او همصحبت شده و دستور داده است تا به مشکلات کودکان کار رسیدگی شود و گزارشی از خواستههایشان از سوی مسئولان دفتر او تهیه شود، خیلی عادی جواب میدهد که هم اسحاق جهانگیری را میشناسد و هم خبر دارد که او سوار مترو شده و با چند نفر ازجمله یک کودک دستفروش صحبت کرده است. میپرسم اگر تو جای آن کودک بودی چه چیزهایی به او میگفتی و میخواستی؟ خیلی بیتفاوت و نهچندان جدی فکر میکند و میگوید که چیزی به ذهنم نمیرسد. «حالا مثلا مشکل من برطرف شد، مشکل بقیه چی میشه؟ مگه یکی دو نفر هستیم؟ همه ما یک جور مشکلاتی داریم. مثلا من بگم که برای من کاری جور کنه، وقتی بقیه بیکارند چه فایده؟» او که تا کلاس ششم بیشتر درس نخوانده، حالا سهسالی است که درس را رها کرده و نانآور خانواده ششنفریشان شده، خانهشان شهرری است و پدرش تازه از دست اعتیاد خلاص شده و خیلی نمیتواند کار کند. «دکتر گفته خیلی بهخودش فشار نیاره، واقعا هم نمیتونه، اما درآمد من خدا رو شکر خوبه، روزی شصت، هفتاد هزار تومن سود میکنم و بدک نیست ولی اگر میخواستم مدرسه برم فروشم نصف این میشد و کارکردنم فایدهای نداشت.» محمد حسن از قطار پیاده میشود تا شانس فروشش را در قطارهای دیگر امتحان کند.
مترو ساعت 11صبح خلوت است و بیشتر فروشندهها زنان و مردان جوانی هستند که هر روز هم به تعدادشان اضافه میشود، حالا خیلیهایشان هم به دستگاه کارتخوان مجهزاند و کار را برای مشتریانشان راحت کردهاند. تنوع محصولات هم زیادشده و مثل قدیم به چند قلم جنس محدود نمیشود.
به آقای جهانگیری بگو پول مدرسه از ما نگیرند
قطار به ایستگاه خیام که میرسد، سجاد سوار میشود؛ او فروشنده کیفهای غذاست، هرکدام 15هزار تومان. او تازه از مدرسه رسیده اما همچنان انرژی دارد، چهرهاش به بچههای 9،8 ساله میخورد اما میگوید که 12سال دارد. معاون اول رئیسجمهور را نمیشناسد ولی میگوید اگر او را ببیند و هم صحبت شود به اسحاق جهانگیری میگوید که قیمت اجاره خانهها را پایین بیاورد و بعد هم قیمت گوشت، مرغ و برنج را ارزان کند تا بچههای همسن او مجبور نباشند کار کنند. «خانه ما باغ آذری است، در مدرسه ما حداقل 20نفر دستفروشیم. از مدرسه که میزنیم بیرون یا مترو یا گوشه خیابان یا دم بیمارستان دستفروشی میکنیم، چون اجاره خانه و خرج زندگیها زیاد است، مثلا خود من 4برادر و 3خواهر دارم، یک زن داداش هم داریم، بابایمان از پس زندگی بر نمیآید، به ما هم میگوید کار کنید، اگر قرار است ما کار نکنیم، باید همهچیز ارزون بشه.»
تبلیغات پشت سر هم و یکنفس سجاد نتیجه نمیدهد، کسی طالب کیفهای غذای او نیست. به سمت بخش مردانه میرود و تلاش میکند مردها را ترغیب به خرید کند اما تلاشش در این قطار بیفایده است. پیش از اینکه از قطار پیاده شود، میگوید: «اگر آقای جهانگیری رو دیدی از طرف من بهش بگو به مدرسهها بگن انقدر از ما پول نخوان، ما اگر پول داشتیم دستفروشی نمیکردیم.»
در باقرشهر برای ما شهربازی بسازند
صبا گونههایش چون لباس گرم زیاد پوشیده سرخ شده و نمیتواند درست راه برود؛ میگوید اگر لباسهایش را دربیاورد، مادرش دعوایش میکند چون این بار که سرما بخورد کسی حوصله ندارد او را دکتر ببرد، ضمن اینکه خودش هم از آمپول میترسد. او مثل سجاد تازه از مدرسه آمده و در مترو نان فطیر میفروشد. «بیشتر نانها را مادرم صبح فروخته و من بعد از مدرسه میآیم سیزده چهارده تای آخر رو بفروشم، اگر بتونم همهاش رو بفروشم، مادرم خوشحال میشود و برایم آخرماه جایزه میخرد اگر هم نتونم باید نانها را جمع کنیم، پدرم آخر هفته ببرد گاوداری بفروشد، خوش به حال گاوها میشود که میتوانند نان فطیر بخورند.» صبا از ته دل میخندد و همین خنده باعث میشود دختر دانشجویی یک نان از او بخرد.
او میگوید اسحاق جهانگیری را از تلویزیون و زمان انتخابات میشناسد ولی اگر او را ببیند خجالت میکشد و نمیتواند حرفش را بزند چون کلا خجالتی است. «یکبار در مدرسهمان مدیر منطقه آمد من قرار بود قرآن رو از حفظ بخونم، وسطهای سوره، آیه رو یادم رفت و آبروی معلم و مدیر مدرسهمان رفت چه برسد به آقای جهانگیری.»
صبا بعد از کلی فکر کردن درباره خواستهاش از معاون اول رئیسجمهور میگوید که ایکاش میشد نزدیک خانه آنها که باقر شهر است، یک شهربازی بسازند، تا آخر هفته بتواند با پدر و مادرشان بروند و او بازی کنند. «یکبار مدرسه میخواست ما را ببرد شهر بازی بعد گفتند دور است ما را نبردند، به جایش رفتیم موزه که بد نبود ولی شهربازی بیشتر خوش میگذشت.»
برای پدرهایمان کار ایجاد کنند تا ما درس بخوانیم
به ساعت 2ظهر که نزدیک میشویم، تعداد کودکان فروشنده داخل مترو بیشتر و بیشتر میشود و این نشان میدهد که هنوز تعداد زیادی از آنها درس میخوانند و ترک تحصیل نکردهاند. نیما هم تازه از مدرسه آمده و کمربند میفروشد. او میگوید که کلاس سوم دبیرستان است و درسهایش خیلی زیاد شده و اگر پدرش نتواند کاری پیدا کند، مجبور است درس را رها کند چون که وضعیت نمرههایش چندان چنگی به دلی نمیزند و او نمیتواند خودش را برساند. «پدرم بناست، هفت هشت سالی هست که درست حسابی کار نمیکند، یکماه میرود سر کار چهارماه بیکار است، من و برادرم مجبوریم کار کنیم، حالا برادرم هم در حال زن گرفتن است و این جوری خانه میماند و من، اگر پدرم کار درست درمانی پیدا کند، من هم میتوانم درسم را بخوانم اگر نه باید دیپلم رو بگیرم و قید دانشگاه رو بزنم؛ حرف من هم همین است، فقط باید بیکاری حل شود و جلوی گرانی را بگیرند.»
معاون اول رئیسجمهور یعنی کی؟
افسانه دائم وسط حرفهای نیما میپرد و میگوید معاون اول رئیسجمهور یعنی کی؟ کنجکاو شده و میخواهد بداند که ما درباره چه شخصی و کدام موضوع حرف میزنیم. او هم 13سال بیشتر ندارد و تازه به بچههای دستفروش مترو اضافه شده. نیما میگوید افسانه فروشندگی بلد نیست و خیلی هم شیطنت میکند. با خنده میگوید: «دخترخاله من است و قرار شده من کمکش کنم کار را یاد بگیرد ولی دو هفته است که هر کاری میکنم فایده ندارد، خودم بفروشم راحتترم تا به افسانه یاد بدهم.»
افسانه بیتوجه به حرفهای نیما میگوید که معاون اول رئیسجمهور کیست؟ و من عکس اسحاق جهانگیری را در گوشی موبایلم به او نشان میدهم، بعد که میشناسد، میگوید که «ای کاش آقای جهانگیری به معلمها دستور بدهد که آنقدر به ما مشقهای الکی نگویند، ما هیچی از این مشقها یاد نمیگیریم و همه را به زور مینویسیم، من که خودم میدهم مشقهایم را مامانم بنویسد، چون خسته میشوم عوضش کارهایی یاد بدهند که وقتی بزرگ شدیم بتونیم کار کنیم و پول دربیاریم.»
قطار به ایستگاه دروازه دولت رسیده و تعدادی از بچهها میخواهند خطشان را عوض کنند چون این خط بیش از حد دستفروش دارد و نیازی به حضور آنها نیست. یکی دوتایشان با بگو و بخند و بقیه بیحال و حوصله از پلههای مترو میروند پایین تا روزی خانوادهشان را در خطها و قطارهای دیگر جستوجو کنند.