حامد صرافیزاده/خبرنگار
در آن ایستادنهای طولانی مدت چند ساعته و مکرر و «سادومازوخیستی»، گذران وقت در آن سرما بعد از مدتی دیگر تنها با خواندن مجلههای سینمایی و بعدها ویژهنامههای روزنامهها و خواندن کتاب یا شنیدن موسیقی/ با واکمن امکانپذیر نبود و از جایی دیگر شور معاشرت و خوش وبش و منازعه، سوخت و انرژی و بهانه ادامه دادن و تکرار هر روزه این امر جنونآسا را فراهم میکرد.
در این صفها مواجهه با سه تیپ سینمادوست گریزناپذیر مینمود. یک گروه عشاق سینما جهان (و بالطبع با کمی عقبنشینی و خطاپوشی عشاق سینمای ایران) که در سالهای دور و نزدیک برای تماشای نسخههای سانسور شده و با کیفیت و بیکیفیت آثار «ازو» و تارکوفسکی و برگمان و چنگیز ابولادزه! ساعتها در برف پیادهروی کرده بودند که به قول منتقدی، تمام افسردگی و به ته خط رسیدنها و درهم برهم شدن امروز و فردایشان هم نتیجه از سرگذراندن این تجربهها بود. گروه دوم عشاق خود جشنواره که در هر صفی حضور داشتند و بعد گم میشدند تا سال آینده و دیگر هیچ ردی از ایشان در هیچ اتفاق فرهنگی، سیاسی و اجتماعی وجود نداشت و گروه سوم عشاق مسعود کیمیایی و سینمای او.
در فاصله بین سالهای ۶۷ تا ۷۸ مسعود کیمیایی با 10 فیلم تقریبا هر سال (البته با وقفهای سهساله بین «ردپای گرگ» و «تجارت») یکی از کارگردانهای شرکتکننده در جشنواره بود که دوستدارانش برای تماشای آثار او سر و دست میشکستند. افرادی با ادبیات، مرام و منش ، دیدگاهها و توصیفات منحصر بهخودشان که به ضرس قاطع معتقدم جایی در آن صفها بالاخره کنار شما قرار میگرفتند. این افراد به طرز غریب و حیرتآوری دیالوگها و مونولوگها و لحظات و جزئیات سکانسهای فیلمهای کیمیایی را کلمه به کلمه و نما به نما از حفظ بودند و با لحن بازیگرانش آن را برای شما ادا میکردند، تاریخچه و بیوگرافی و درون و برون این فیلمها را از هر چیز دیگری در دنیای سینما و بهتر میدانستند و به یک معنا به قدری در این آثار زیسته و تخیل کرده بودند که در عمل جزئی از آنها بهحساب میآمدند.
به هرحال حضور این گروه سوم باعث میشد در صف اگر بحث پازولینی باشد یا اورسون ولز، مخملباف باشد یا بیضایی، راس میر یا بونوئل و برگمان دست آخر همهچیز به مسعود کیمیایی و آدمها و قابهای درون فیلمها و دیالوگهای آنها ختم شود.
با این اوصاف تماشای فیلمی از مسعود کیمیایی در جشنواره و در کنار عشاق آثارش خود به تجربهای یگانه و ویژه تبدیل میشد و در سالن سینما قبل و حین و بعد از نمایش فیلمها حس غریبی از شور و انتظار و انرژی و رضایت و به علاوه برخوردهایی بعضا از جنس و ادبیات محیطهای ورزشی در هر صورت جزء جداییناپذیر از تجربه تماشای آنها بهحساب میآمد.
من با وجود رسیدن بلیت از آسمان برای 3 فیلم کیمیایی که در جشنواره به تماشایشان نشستم و باز بهدلیل ازدحام جمعیت مجبور شدم دو ساعتی در صف بایستم و در هر مورد با اتفاقات ماندگاری روبهرو شوم. نوبت نخست با روزبه حسینی، مترجم و نمایشنامهنویس و کارگردان تئاتر این روزها، برای تماشای فیلم «سلطان» شب هنگام در صف جلوی سینما آزادی انتظار میکشیدیم که آقایی متشخص با کت و شلوار خیلی آرام و خاموش پشت سر ما ایستاد. روزبه بلافاصله او را شناخت و با معرفی ایشان ما دو ساعتی را در گپ و گفت با حجتالاسلام یاری، پدر زهیر یاری و روحانی سینمادوستی که آن سالها برای سخنرانی فوت هنرمندان دعوت میشدند و بحث درباره فیلمهای کیمیایی تا رسیدن به در سینما گذراندیم. در سالن اما غوغایی بود و اصلا شماره صندلی معنی نداشت و هرکسی هرجایی که امکان داشت نشسته بود و همین شد که جر و بحث چند نفر ازجمله آقای مسعود آبپرور، کارگردان سینما و تلویزیون که شبهای قبل راحت روی صندلیاش نشسته بود به جایی نرسید و مجبور شد برای مدتی روی زمین بنشیند و کسی هم آن وسط بالاخره مرام گذاشت و جایش را به ایشان داد. در ادامه نمایش سلطان با تاخیر یکساعته همراه شد که با پیچیدن شایعه توقیف، میتوانید تصور کنید با آن چه قشقرقی پدید آمد. فیلم بالاخره به نمایش درآمد و حالا ابراز احساسات تماشاگران خودش یک فیلم سینمایی تمام عیار بود به ویژه وقتی «فریبرز عربنیا» رو به صندلی کنار موتورش میگفت اینجا جای عشق آدمه، یا جایی که شماره تلفن هدیه تهرانی را به دهان گرفته بود و در اتوبانهای تهران اشکریزان موتورسواری میکرد. نمایش فیلم بهدلیل نرسیدن حلقه دوم فیلم از سینما سروش البته دوباره بعد از یکساعت قطع شد و باز جنجالی تازه کل سالن را فراگرفت. وضعیت پیش آمده بیش از هرچیزی در آن روزگار یادآور نمایش فیلمها و مصیبتها و لذتهای پسرک آپاراتچی دوچرخهسوار فیلم «سینماپارادیزو» بود.
عشاق کیمیایی عادت داشتند فیلمهای او را چندبار در خود جشنواره ببینند و اگر احیانا برحسب اتفاق بلیت یک سانس به شما نمیرسید بعید نبود دقیقا با همان آدمها در سینمایی دیگر که باز در صف منتظر ایستاده بودند دوباره برخورد کنید و خب همین شد که مثلا سر فیلم مرسدس که کلی بحث سر ساختش پیش آمد، جایی که در فیلم «محمدرضا فروتن» به بازیگر روبهرویش میگفت بغض داری؟ بترکون، یکی از همین تماشاگران که قبلاً فیلم را دیده بود یک بادکنک یا کیسه پلاستیکی باد شده را ترکاند و سینما از خنده روی هوا رفت!
آخرین تجربه تماشای فیلمی از مسعود کیمیایی در جشنواره برای من سر نمایش «اعتراض» رخ داد؛ آن هم در روز آخر و سانس پایانی سینما بهمن که با وجود تقسیم سیمرغهای هجدهمین دوره جشنواره همچنان جمعیتی انبوه و مشتاق را آنوقت شب به سینما کشانده بود. آن شب من همچون یکی از شخصیتهای فیلمهای کیمیایی قرار بود جدای از تماشای فیلم مثلا مواظب آرامش و آسایش یکی از دخترهای دانشگاهمان هم که برای من بلیت گرفته بود باشم. نزدیکیهای ورود به سالن ناگهان طبق معمول همیشه صف خریداران بلیت و دارندگان بلیت درهم شد و حالا من این وسط در حال مراقبت از همکلاسی مان تنه به تنه آقایی قرار گرفتم خوشپوش با کلاهی بلوطی به سر. من و همکلاسیام و آقای کلاه به سر، به موازات همدیگر و مماس با در سالن در حال له شدن و پرس شدن بودیم که ایشان رو به ما کردند و گفتند «من صدیق تعریفم، مرا میشناسید که؛ خواننده امام علی». ما هم در آن شرایط گفتیم بله قربان ما با صدای شما زندگی کردهایم و از این حرفها. آن وضعیت ابزورد که در آن من با یک دست حایل مراقب آسیب ندیدن همکلاسیام بودم و از سمت دیگر در فاصله نیمسانتی صورت آقای تعریف مشغول پرسش و پاسخ پیرامون موسیقی مجموعه تلویزیونی امام علی(ع) بالاخره بعد از نیمساعت به پایان رسید. ما سرانجام خسته و کوفته روی صندلیها نشستیم. خود فیلم که چندان برایم شوقبرانگیز نبود، اما چیزی که باعث شد آن شب را تا به آخر تاب بیاورم گوش دادن به حرفهای آقای تعریف بود که چند جای فیلم درباره موسیقیاش به من توضیح دادند و حتی یکبار قطعه «مونامو» را با دهان برایم اجرا کردند که نشان دهند موسیقی اعتراض چقدر شبیه آن شده است.
سه شنبه 16 بهمن 1397
کد مطلب :
47218
لینک کوتاه :
newspaper.hamshahrionline.ir/EVy0
+
-
کلیه حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به روزنامه همشهری می باشد . ذکر مطالب با درج منبع مجاز است .
Copyright 2021 . All Rights Reserved